کوه هم می شکند ، در ناملایمات روزگار و در پس طوفانهای سهمگین دوری از حیاتی ترین خواسته های فطری اش...

و از درون متلاشی می شود ، سنگهای سخت و پرصلابت صخره های آرام و بی نوایی که دشت های امید را هم سالهاست بی هیاهو نهاده اند وگامی در پهنه ی بی طپش انتظار نگذارده بودند...

اتش فقط می سوزاند ... خاکستر می کند و نسیم سرد و دهشتناک هجران فقط برباد می دهد ، خاکستر این سینه سوخته را ...

و دیگر آهنگی بی رمق ، از ورای  کلبه های تاریک و مخوف قلبی زنگار گرفته به آسمان نیلگون پرستاره نخواهد پیوست و تنها نجوای مبهم بوف های وحشی است که شب ها را با لالایی ترسناکش همنشین خواهد شد.

سکوت  محض و اندوه سختی در راه است ... به وسعت صدای تبرهایی که چنارهای قامت خمیده را هم در آغوش خاکهای بی نشان جای داد...

و خفاشانی که دندان تیز کرده اند برای آغوش بی نشان سحر...

و سحرگاهانی که نای رسیدن ندارد ، این شب بلند و پر ظلمات را راهی برای رسیدن تا سحر نمانده است ، آخر مهتاب با این  آسمان بی ستاره هم قهر کرده ...

دیگر دلتنگی معنایی ندار د در این پهنه ی پر هیاهوی نابودی همه ی شب پره ها ...و بال زدن شاپرکها را دیگر هیچ شمعی به نظاره نخواهد نشست ، که شمع ها هم از درد درون نایی برای سوختن ندارند و اشکهایشان را تنها برای پاره های گلبرک های شکسته ی آن اقاقیهای بی رمق مرور می کنند...

و عبور ممکن نیست... نه جاده ای مانده ، نه نشانه ای و نه نایی برای رفتن...

و سکون محض است ، بر قامت گامهایی که باید تا خود صبح دست به دامن تبرهای سر به فلک کشیده باشند و شکستنی آرام را تمنا کنند...

و خود صبح ، بیدار می شود با صدای در هم شکست استخوانهای ، آن قدمهای نورسته و شکوفه های آن دشت حسرت می نوشد از قطره های خونی که از پای پر آبله آن بی نوای مسیر ماندن جاری می شود...

و مشت بر در کوبیدن آن قاصدکی که ، جز هق هق ناله هایش ، پیغامی ندارد برای سپردن ... و آشنایی نمانده برای پناه دادنش در این طلوع سنگین و غم افزا...

کاش در هم می شکست ، آن کلبه های پر از تارهای مخوف عنکبوتان به زانو نشسته از غمهای نا نوشته ...

کاش طوفانی دیگر همه ی آن سیاهی بالای سر ابرها را هم فرامی خواند و سکوت جنگل را با رعدی معجزه آسا در هم می شکست و تمامی شاخه های خسته از اشک را با خود می برد...

در این صحنه  ، جایی برای پیمودن نمانده است...

ترس ، آشنا ترین و زیبا ترین واژه ای است که این لحظات ، به آغوش من پناه خواهد آورد...

و شاید ، چشمی برای گریستن ، نمانده باشد...