و شاید نیم نگاهی ، در غروبی دلنشین ، مسیر شاپرکها را آنچنان رقم زد که خودشان هم هنوز سرمست ، این توفیقند!

دلی آکنده از امید داشتند ، ولی بالی زخمی ، که توان پروازشان نبود ، و نای پیمودن به شماره افتاده بود...

بال گشودند ، بالی زخمی و تمنایی پر صلابت ...

و شاید تنها با قطراتی از اشک ، لبهای زخمی و سینه ی مجروحشان ، تسکینی می گرفت به بلندای یک دشت حسرت و امید!

و شاید در آن غروب پر ابر ، آسمان هم لبخندی می زد ، بر چهره ی غم گرفته ی آن شاپرکهای متبسم ...!

و صلابتی که بوی امید می داد ، و تمنایی که بوی رسیدن می داد و  لب گزیدنی که بوی تبسم می داد...!

یک دنیا خواهش و یک آسمان امید ، و دستان مهربانی که هیچ گاه سایه محبتش کمرنگ نشده بود...!

و شاپرکانی که سرمست تر از همیشه ، غروب را بدرقه می کنند و چشم انتظار سوسوی ستاره های شب دلتنگی اند...!

و بزمی از عاطفه ها ، که در آن تاریکی دوست داشتنی ، برپاست ، شادی و طرب ، زمزمه ی طلوعی دیگر را نوید می دهد...!

و در عمق این شب های پر از نشاط ، دلتنگی همیشگی ، خط ابری امتداد افق را بارانی تر می کند و باز هم یک دنیا  خواهش و یک آسمان امید است که ابرها را نوازشی دوباره می دهد...!

و شبی به بلندای نوازشهای بی کران آسمان امید ، که سر سازگاری با آمدن طلوع ندارد...!

گلایه دارد از درد مندی ستاره های غبار گرفته ...!

و شادی های دستهای مهربان را زیر سایه ی بزم بی رونق آن عاطفه ها تقسیم می کند ... !

و هنوز شاپرکها ، سرمست این توفیقند...!!!

عکس و تصویر قصه از حنجره ایست ،که گره خورده به بغض ، یک طرف خاطره ها ، ...