اینجا ، شب هنوز مرثیه می خواند برای گمگشته ای یوسف نشان...

چشم هایم را می بندم و به یاد نگاهی که شبی در آسمان خیالم درخشید و از پس آن، همه ی روز هایی که شب شدند و همه ی شب هایی که سر شدند روزه ی سکوت می گیرم...

چیزی در من فرو می ریزد...

می خزم در آغوش گرم ثانیه هایی که به نگاهش مقدس اند...

سر بر شانه های محکم ثانیه هایی می گذارم که بودن را با هوایی ترین یاد ها تجریه می کنند...!

دوباره درد خیالی ، روبرویم می ایستد و من می مانم و من...!

من می مانم و در خود فروریختن ها...!

من می مانم و تکرار غریبانه ی خاطره ها...!

با چشمانی دریده از خیرگی در خلسه ای عمیق غرق می شوم...

غصه ها تیشه بر ریشه ی افکارم می نهند...

آه ... نمی دانم تا کی باید بود و دل سپرد به سکوت شبگیر غم و شمارش کرد تسبیح گسیخته ی عشق را...!!!

و زمزمه می کنم ،  شبی را که در خزان ترانه هایم سایه ای به آسمان پرکشید  و قلبم را به دست سنگین و بی رحم باد سپرد...

مرا می برد و چه سنگین می برد...

چرا که وجود تهی ام مملو از درد و سوال های بی جوابم بود...

سوال هایی که جوابی نداشتند و جواب هایی که تسکینی برایشان نبود...

نمی خواهم کسی بگوید که ، ندانسته رنجیدی و رفتی و ناپاک در عشق جلوه گری کردی و رمیدی...

چرا که هیچ کس ، نرنجید از غربت عشقم، از خاکستر شدن آرزوها و ورق های به جا مانده از غرورم...

و باز هم کسی ندید خلوص دیوانه وار دست هایم را...

نمی دانم با این دل بی قرار چه کنم ، آیا  به خاطر دارد  عمق لحظه های سخت نبودن ها را...؟

با دلم می گویم ،  بگو!!! تویی که این گونه خرمن به خرمن می سوزانی مرا!!! بگو از فراز آن همه باتو بودن ها و آن همــه بی تو بودن ها، نگاه پر تمنای شب را چگونه تسکین کنم...؟

بگو...

حال بنشین و تماشا کن واژه های عریانم را، خمیدگی قامتم را، نقوش کبود سینه ام را...

بنشین و معنا کن صدای شکستنم را...