دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری...!

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت. سنگینی نگاهت را مدت هاست که حس نکرده ام !من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرنده ام؟؟؟

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید... شاید... شاید...

 دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است!

می‌خواهمت هنوز…

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که...

حتی اگر چشمانت برای بر من ببندی !

حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند!

می ‌خواهمت هنوز ...

دلتنگت شده ام به همین سادگی...

گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخن نگویم...

من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم...

تا این باد با دلتنگی هایم چه کند؟

آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟

و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟

یا در این شب بارانی ...

بر سنگفرش کوچه های خلوت جاریش می کند...

یا شاید در شبی مهتابی آن ها را به نگاهی سرد و بی روح  که به ماه خیره شده بسپارد!

یا شاید در نگاهی به وسعت یک آرامش در گوش پیکری  خسته در خواب زمزمه اش کند؟

آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟

دلتنگی هایم را به باد سپرده ام...

شاید این باد دلتنگی مرا در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمزمه کند!

بگذار برایت بگویم که امشب سخت دلتنگت هستم...!