دلم را در پیچ و تاب گذر زمان گم کرده ام...


آپÙ?Ù?د عکس , آپÙ?Ù?د راÛ?گاÙ?


آنقدر که رنگ به رنگ شد...

یک روز رنگ عشق گرفت

یک روز رنگ زهد

و روز دیگر رنگ روشنفکری...


پیدایش کردید ببوسید و کناری بگذاریدش

دل، که نان نیست

خانه خداست...


اما، رنگ تکرار و زمان که به خود گرفت

ویرانه می شود...


به کناری بگذاریدش...

 

دلم گرفته...

از اینکه هنوز حیران و سرگردانم

پریشان حال و دیوانه ام...

 

نمیدانم چه زمانی

نگاهش

سمت من کشیده شود...

و باز صدای دلم که آشوب به پا می کند...

من از سکوت گریزان بوده ام همیشه....

اما سالهاست که سکوت کرده ام

و اینک ترس مرا تکان میدهد

و من پیوسته به عقب بر میگردم

و ازخود

این سوال را بارها می پرسم: که ایا راه را عوضی امده ام؟

دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...

از این دو رویه مردمان بیهوده گر...

از انهایی که خدا را پشت یک تکه ابر پنهان کرده اند...

چرا؟

چرا سادگیها همیشه تهش باختن است؟