دستی از لابلای ابرهای تیره و تار ، وسعت بی ادعای افق را برایم ترسیم  کرد...

شاید این پله های صعود تا اوج تنهایی باشد و شاید جادة عبور از یک رویای ساده...

نم نم باران را بر گونه های سبز چشمانم حس خواهم کرد ...؟؟؟

آیا می شود از حجم ستاره گذشت...؟؟؟

ستاره چشمانش را بسته و آغوش به روی مرگ گشوده  و تمنای طلوع را زمزمه می کند.

راه آسمان کدام طرف است...؟؟؟

شب پره ها چقدر از شب را حس کرده اند...؟؟؟

آیا می توان درعبور شب جاری شد...؟؟؟

آن پنجره ... پنجره آسمان است ... مرا می خواند...

من امشب برای ماندن نیامده ام...

نشستن در کنار پنجره را دوست ندارم...

افق برایم راز غرو ب را می گوید...

ابرها مرا از  رفتن می ترسانند...

چشمانم را به امید پلک زدن ستاره لب طاقچه  نور خواهم گذارد...

دستانم خسته ، وجودم افسرده و گیسوانم در پهنای باد ...  

همه در انتظار رسیدن باران ...

یعنی امشب باران به مهمانی ما خواهد آمد...؟؟؟

همهمه ای در آن گوشه ، سکوت خیالم را بر هم می زند...

ابرهای جوان به رسم ادب پیش پای ابرهای سالخورده قیام می کنند...

عبور ابرها تماشایی است...

انگار ابر ها برایم چشمک می زنند...!!!

نه ... طلوع است شاید ... آن هم در پهنای دور دست افق...؟؟؟!!!

نه شاید ستاره ای از آن سوی آسمان ...!!!

نه ...

همه به رسم تعظیم بر آستان این نور سر می نهند...

ابرها آغوش باز می کنند...

آری مهتاب است...

مهتاب...

همه شاد باش می دهند...

ستاره چشمانش را باز می کند...

ابرها نقل و نبات می ریزند...

ترسیم افق از خجالت  در گوشه ای مخفی می شود...

پنجره می خندد...

شب پره ها می نشینند تا قصه شب را  از مهتاب بشنوند...

وای...

آنقدر گرم این مهمانی شده ام که فراموش کردم قرار نبود که بمانم...

باید چشمانم را از لب طاقچه بردارم...

دیگر پلک زدن ستاره برایم معنی ندارد...

دیگر ترسیم افق را نمی بینم...

شاید دیگر پله ای برای صعود نباشد...

و شاید سرمای شب تمام پنجره ها را ببندد...

 
و ابر ها بستر خواب افق را  پهن می کنند...

باز هم ، من و تنهایی و شب...

باز هم آسمان خیالم بدون وسعت ولی تاریک...

باز هم دلتنگی...

واژه ها از دستانم می گریزند...

لحظه ها حاضر نیستند حتی یک دم در کنارم بمانند...

باید قدمی بردارم ، باید شروع کنم ...

آخر از کجا...؟؟؟

به کدام طرف...؟؟؟

هر چه به چشمان شب نگاه می کنم بیشتر می ترسم...

سکوتش مرا حیران کرده است...

چاره ای ندارم...

چشمانم را می بندم...

قدم به قدم...

 گامهای خسته ام را بلند تر بر می دارم...

 به دنبال لحظه ها به راه می افتم...