هوا که باز تر می شود ، نفس های به شماره افتاده هم کمی احساس راحتی می کنند...

برق چشمانی را باید به یاد آورد ، برقی از شوق رهیده ، برقی که از ورای دردهای ساده ای گذشته ، برقی که نفس های به شماره افتاده را آفریده...

به سادگی یک دیدن ، به سادگی یک نیم نگاهی آهسته ولی پرمعنا ، به سادگی یک تلخندی رویایی برای حس کردن همه سادگی ها...

شاید افکار در هم تنیده ای باشد ، و شاید ابهامی ژرف در سکوتی پر هیاهو و شاید تلخی یک دست بر هم زدن ... نه چشم بر هم کوبیدن باشد...

این روزها ، و شاید در هر ساعتی از افق بی انتهای این لبخند ها ، صدای چکه ی آب ، بر هم می زند ، همه ی آن ردیف های موسیقی رویاهای ساده را ... و به همین سادگی به هم می ریزد ، خطی از افق بی کران  غروبی که محو نیم نگاهی ساده می شود.

و باز هم نفس های به شماره افتاده...

و باز هم هق هق آرامی که با یک تلخندی ساده ، محو می شود...!!!

کمی آن طرف تر ، کمی در میانه راهی پر پیچ و خم ... به انتظار نشسته ، چشمانی تار و کم سو ، دیده بر راه نهاده ، به امید رسیدن به آن نیم نگاه ساده ... به امید فرو بردن آهی که نفس هایش را بریده ...

و تنهایش نخواهد گذاشت ، در این بیغوله ی پر از ابهام ، آن آه سرد را می گویم که با حنجره ی زخمی آن چشمهای تار و کم سو ، سالهاست همبسترند ...!!!

و شاید رسم معرفت را از شبنمی فراگرفته که دستهای بی رمق آفتاب را در زمستانی سرد و با آسمانی ابری دوست دارد ، چون همان دستان بی رمق است که رمق بودنش را می گیرد...!!!

سایه ها را چه می شود ، این تحرک بی معنا برای چیست ، این به خود غلطیدن را چه باید معنا کرد و این پیچدگی افکار از کدام اعتبار نشات می گیرد؟؟؟

واژه ها هم از این آشفتگی بیان ، کلافه اند ...!!!

و تنها گم شده ی این متن های بی قرار ، طعم خوش لبخندی است که چون در نایابی ، دست نایافتنی است...