رها می شود ، یادی که در ورای همه ی ترس ها و ابهامها جای خوش کرده و قرار نیست ، به این زودیها رخت بربندد از این دیار  دلتنگی ها...

افکاری نه چندان نورانی ، افکاری که از عمق غفلتها جاری می شود ...

این همه بلاتکلیفی برای هیجانی سرد و تاریک ، این همه اسارت روح برای رویایی دست نایافتنی و این همه رذالت خیال برای حجمی مبهم از آفتاب...

و پنجره ای رو به ساحل بیکران نگاه مهربانش و سایه های پر از نسیم پر طراوت صبحگاهانی به وسعت یک آه ...

زمان کند تر از همیشه در گذر است ... کند تر از ثانیه های به نفس افتادن ابرهای تیره قبل از یک بارش تند... کند تر از به سیاهی رفتن کرانه ی مغرب در یک عشای ربانی...

و باز هم دستانی که زبر و خشن و تلخ و بی مهر ، به رعشه ای دل خوش کرده اند و تا خود صبح دوان دوان شبنم بی رمق آفتاب را نوازش می کنند... و این دیگر چه نوازشی است ... جنسش از ستم و آزار و پایانش زجر است و فراق...

این روزها واژه ها هم در این متنهای پر ابهام انگشت به دهان نشسته اند و در این کلبه ی پرهیاهوی سکوت ، احساس غریبی می کنند...

نه انس دلنشینی و نه قرابتی که به آن دل خوش کنند و ماندن در این ویران سرای دلتنگی ها را به تماشا بنشینند...

همیشه کلیشه ای ترین واژه ، در این سرای دلتنگی زود تر از همه خود نمایی می کرد  ، و آن واژه ی "صبر" بود ... که این روزها ، تکرارش ، او را از چشمهای غفلت زده محو کرده ، و این روزها کمتر به میان این سرای دلتنگی راه دارد...

شاخه گلی از جنس پرپر شدن و دستی مهربان از جنس رد شدن و چشمانی اشکبار از  جنس بستن و آهی سرد از جنس نشنیدن ... در راهند ... شاید در چند قدمی این وادی غفلت زده و همراه با ابرهایی به وسعت تلخی شکوه های دلتنگی ، به اینجا می رسند...

شاید از اولین رهگذر بتوان نشانی آمدنشان را پرسید... نشانی مسیرشان را ... نشانی هیاهوی آمدنشان...

ای کاش آسمان روشن نمی شد...

ای کاش صبح نمی آمد ...

و ای کاش آفتاب کمی مدارا می کرد...