بشنو صدا ی هق هق آن تنها ستاره را ، که در کورسوی آسمانی غبار گرفته ، تلخندی بر لب و اشکی بر دیده ، صدایت می زند...

فریاد هایش را نخواهی شنید ، تا آن هنگام ، که گذر زمان را از یاد نبری ...

نفس هایش به شماره افتاده و  لبهایش لرزان و چشمانش بر پهنه ی دست بی کران آن آسمان ...

گویا باید سفره ای بگشاید ، باید از دور  تمنایی کند ، باید از غمزه ی آن تاریکی ها ، بهره ای برگیرد...

و در آغوش سرد لحظه های پر هیاهوی تنهایی و در کشاکش طلوعی نابهنگام و رویایی و در افقی به حجم باریدن اشکهای ستاره ای تنها ، آرام می گیرد.

آرامشی به وسعت خیالهای دست نایافتنی و دور ...

شاید آن شب ، گم کند ، مسیر طلوعی دیگر را و شاید تا خود صبح بدود ...

مگر می شود ، افقی به رنگ سیاه آسمانی ، مسیر طلوعش را از یاد ببرد و بانگ  تنهایی سردهد ...؟

مگر می شود ، تنها ستاره ی همنشین آن افق سرخ ، رویاهایش را به فراموشی بسپرد و در ورای طلوعی نابهنگام ، گم شود...؟

مگر می شود هق هق گریه های آرامش را در کورسوی آسمانی غبار گرفته ، گم کند...؟

باید دوباره مرور کرد ، همه ی تلخی ها را ، همه شیرینی های خیالی را ... باید دوباره شروع کرد ، حرکت ستاره ای را بر خط بی کران افق و باید دوباره با آرامشی به وسعت طلوعی دوباره ، بر زمین هبوط کرد...

به دستان آن افق نمی توان اعتماد کرد ، شبی که خیال ها را در خود محو کند و آسمانش را با خود همراه نماید ، شبی که نه درد ستاره ای تنها را درک می کند و نه امتداد افق را می فهمد ، شبی که تمنای یک غمزه ی تاریک را درک نمی کند ...باید از آن گذشت ... باید به او پشت کرد و شاید زیر گامهای روشنای های طلوعی رویایی لگد کوبش کرد...