سخن اول

همیشه دور بودن و در کنار هم نبودن ، فاصله می آورد و  فاصله ها بودند  که هجران می آوردند ، ولی اینبار چه نزدیک بود این فاصله هایی که هجرانی تلخ به کاممان نشاند...

سخن دوم

این روزها که نشسته ام در چارچوب سکوت و خیره مانده ام به سمت سایه ای تلخ ...

 این روزها که بی پروایی دارد امانم را می برد از درون...

 این روزها که دلتنگی هایش بوی نداشتن می دهد...

 این روزها که روانداز بهانه, روی حرف هایم کشیده ام...

 دیگر ترنم زیباترین روشنی هاهم ، آرامم نخواهد کرد...

شاید با دستان خودم پس زده باشم، حجم نسیم دلنوازش را...

سخن سوم

من نمی توانم روزگار را برای خودم این طور تعریف کنم:

 نسیمی می آید از لحظه های دور، من خودم را فراموش می کنم،

 دلبسته می شوم  و کسی می فهمد، مهربانی می کند، مهربانی می کند،

 و در یک سخن  که دلبستگی جا خوش می کند در تاروپود لحظه های من...

 کسی می رود و فرار می کند از حقیقت، از خاطره، از دلتنگی و...

 درخت پشت پنجره آشنا پیش می رود تا مرز پیرشدن نابهنگام!

 من از این تعریف روزگار که لهجه غروب دارد و طعم باران، بدم می آید. 

من از دست این  لحظه های پر از بی تابی، از این ترک کردن های غیر منطقی، خرد شده ام و خسته...

 

سخن چهارم

پرم از واژه های پریشان احساس، اشباع شده ام از اندیشه های سرد توفان زده.

مثل همیشه شعر دارد از سر و کول ذهنم بالا می رود :

بس است چله نشستن، گذشت فصل صبوری ...

این بغض ناخوش احوال حتما دلیل دارد...

دیوارها ی وجودم ، آفتابی فریاد می زنند و من – سراسیمه – خاطرات روزهای ابری را از پنجره بیرون می ریزم ...!

یک لحظه  خورسید را  در کوچه پس کوچه های  ذهنم دیدم و اعتراف می کنه که نگاهم - سال ها – زندانی جزیره پنجره ها شد ....!

این واژه های سر به هوا، دست از سر من برنمی دارند.

 می دانم که از امروز واژه هایم بوی نداشتن می دهد و غریب وار بی قراری می کنند...

 می دانم که دیگر باران می شود همسایه دیوار به دیوار وجودم ...

 می دانم که سکوت می شود موسیقی ممتد لحظه هایم...

 ولی کاری از دست من و درخت پشت پنجره آشنا و این  واژه های خیس، برنمی آید...

 تنها نمناکی این واژه هاست که امید می دهد ...

سخن پنجم

من دارم به سوی خودم می روم.  به سمت اراده... بی آنکه به لحظه های آفتابی یا ابری بیندیشم...

 دیگر بی خیال دلتنگیهای سرد خواهم شد و نگاهی که به دنبال جاده ای رو به آفتاب و امید است ...

سخن ششم

 

همچنان چشم انتظار خواهم ماند...