گاهی رفتن بهتر است...

گاهی باید رفت....

باید رفت تا بعضی چیزها بماند...


اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...


اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...


گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد، مثل یاد، مثل خاطره، مثل غرور،...

و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...

دلم این روزها با من نجوا می کند...

نجوایی عجیب و مبهم ...


دائم می گوید:


رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی...

و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی...


برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند...


برو و بگذار رفتنت بیش ازآنکه دردهای بیشتری بر دلهایی بنشاند، خاطره ای پر حسرت بشود...


برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش ِ دل کسانی که شکستن غرورت برایشان از شکستن سکوت آسانتر باشد...


دلت را بردار و برو...

خوب برو...

زیبا برو...


سر به زیر برو هرچند با اندوه...

با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و دوش...


شاد برو، ...


برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه خود حس خواهی کرد...


نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت آشنا...


وقار را در گامهایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت...


همه اینها از آن است که عشق ، قلب ترا مأمنی برای بیتوته خویش یافته و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست...


آنکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی می شود...


ذائقه جانش تلخ می شود از شور و شیرین های زودگذر و غبار می نشیند بر آینه روحش...

یادت باشد ...رفتن همیشه هم بد نیست...


آنگونه باید بروی که دیده شوی و  نبودنت مثل لمس بال یک پروانه حس شود...


آنگونه برو که هیچ نگاهی نتواند ترا انکار کند و هیچ دلی نتواند نبودنت را تاب بیاورد ...


برو، فقط برو...


وقتی بروی همه ی چیزهایی که باید بیاید می آید...