به نام حق

هر آنچه در حیرانی و سرگردانی به سراغم می آید ...

هر آنچه می خواهد پرده های خیال را بر روی روشن ترین پنجره های امیدم آویزان کند ...

و هر آنچه که پیمانی سرخالی غرورم را یکجا خالی می کند...

و هر آنچه که سیمای نورانی اندیشه ام را تاریک می کند...

و هر آنچه که آسمان صاف و بی آلایش وجودم را ابری و گرفته می کند...

به دنیال چه هستم...؟؟؟

آن چیست که این چنین حلقه ی اسارت و ترس بر افکارم زده است؟

و این چیست که این چنین مضطرب و حیرانم کرده است...؟

آشنایی است غریب!

دوستی است ، دشمن و یاری است دور !

نوازشم می دهم ! با دردهایی آشنا و قدیمی !

لالایی گوشخراشش ، شب و روزم را به هم آمیخته...!

آنچنان حیرانم کرده که تاب فریاد را از حنجره ام گرفته !

نمی دانم ...

در جهلی عجیب و سرسام آور و مبهوت اسیرم کرده !

کتابی است ، قطور و قدیمی ، خط به خط آن  را می شناسم ، از تمام رموزش آگاهم ، آری سالهاست که در جستجوی ، شیرازه اش ، آه کشیده ام و انگشتانم را نم کرده و کوچه کوچه ی فصلهایش را زیر پای افکارم گذرانده ام...!!!

عاقبت گرفتار ، انتهای نامعلومش خواهم شد ...!

و عاقبت ، کشتی بودنم ، به گل حیرانی و ابهامش خواهد نشست...!!!

...


باران شدید روی آب دریا شب مهتاب .gif


دلم آه می خواهد ، و ناله ای...

چشمانم فرصتی می خواهد برای گریستن ...

قلبم بهانه ای می خواهد برای ، دوباره طپیدن...

و سینه ام سوزی می خواهد برای سوختن...

برای خود آشیانی ساخته ام با خیالهای رنگارنگ و سرد و هوای وجودم از غفلتها و احساسهای غبارگرفته ، ابریست...

هنوز هم برای آن واژه نامانوس و غریب معنایی نیافته ام ...!!!

...

هر لحظه ای که بر لحظاتم افزوده می شود ، صدای گامهای سنگینش را بیشتر احساس می کنم...

و در برابر خودم جاده ای می بینم ، جاده ای برای رفتن...

و عبور ستارگانی را می بینم که غروبشان در پس کوچه های بودن و در آن دور دستها ، دیدنی است...

و ای کاش می آمد...

ودستان خسته و زخم خورده ام را می گرفت ...

و ای کاش می آمد ...

و قدمهای رنگین و پرطاقتش ا بر کوچه باغهای قلبم می گذاشت...

و ای کاش با گوشه ی چشمان ارغوانیش ، چلچراغهایی که سالهاست به عشق آمدنش در وجودم آویزان کرده ام را روشن می کرد...

و ای کاش مرهمی از جنس حضورش را بر زخمهای خوش نشین هجرانی تلخ می نهاد و ای کاش نگاه خسته ام را تمنایی دوباره بخشد وبرلبهای زخمی ام مرهمی تازه گذارد...

تاریکی شب نزدیک است...

هنوز هم احساسی عجیب ولی دلنواز رهایم نمی کند...

گمشده ای که در برابر دیدگانم قد علم کرده ، به وسعت دریایی بیکران و دریغ که توانی برای در آغوش کشیدنش ، نمانده ...

و دستانی پلید ، که زیبایی بودنش را از من دور می کند...

تمام آرزوهایم درهوای بارانی وصالش ، چونان شمعی سوزان ، قطره قطره در پیش چشمانم ، قامت خمیده ، می خندد...

و تنها ، سینه تنگ و گرفته ای می ماند که در غوغای عظیم وصالش ، صیحه زنان بی تاب می شود.

و ای کاش وسعت نگاهم را پر می کرد از حجم ، بودنش ...و یک آسمان ستاره برایم می آورد...و ای کاش در روزخانه ای به روشنی زلال اشک های حسرت ، رهایم می کرد و در غوطه ورشدنش ، محو می شدم...

ای کاش ، دستانم بسوی آسمان بلند می ماند...



کارت پستال درخواستی طراحان