بهم می گه چرا گریه کردی...!!!

چرا چشمات اینجوری شدن...

می گم : نمی دونم چرا ...

شاید دیشب خوب نخوابیدم ، چشمام مشکل داره ...

آخه چه جوری بهش بگم ...

آخه امروز صبح داشتم برا یه مجلسی که تو دامش افتادم ، شعر آماده می کردم واسه خوندن...

بهم گفتن ، سفره رقیه انداختیم ...

نمی دونم چی شد ، این شعر اینقده آتیشم زد...


السلام علیک یا عطشان 

چه بلایی سر لبت آمد!؟

تا من و تو به وصل هم برسیم

جان به لبهای زینبت آمد

***

زینت شانه های پیغمبر

السلام علیک یا مظلوم

چقدر چهره ات شکسته شده

السلام و علیک یا مغموم

***

با تو قهرم ! پدر کجا بودی؟

بی من و خواهرت کجا رفتی!؟

دلخورم از تو ؛عصر عاشورا

بی خداحافظی چرا رفتی؟

***

سر عباس تا سر نی رفت

خیمه ها گر گرفت ، بلوا شد

تا که دیدند بی علمداریم

سر یک گوشواره دعوا شد

***

من غرورم جریحه دار شده

شاکی از دست ساربان هستم

کعبه نی ها مدام می گویند

دست و پا گیر کاروان هستم

***

سر بازاردیدنی بودیم !

دید زلفت که ما پریشانیم

عمه ام داد می زد ای مردم

به پیمبر قسم مسلمانیم

***

معجرم را سر کسی دیدم

چادرم را سر یکی دیگر

با عبایت نماز می خواند

مشرکی پشت مشرکی دیگر

***

دختر حرمله چه مغرور است !

بر سر بام دف تکان می داد

او خبر داشت که یتیم شدم

پدرش را به من نشان می داد

***

کاش قرآن پدر نمی خواندی!

خیزران از لب تو ، دلخور شد

اولین ضربه را که زد ؛ دیدم

چوب خط صبوریم پر شد

***

عمه با من نبود ، می مردم

پای طشت طلا نجاتم داد

نه فقط شام ، کربلا ، کوفه

خواهرا بارها نجاتم داد

***

بالهای شکسته ای دارم

پر زدن با تو کاش راهی داشت

شام ویران به جای ویرانه

گاش گودال قتلگاهی داشت

***

علقمه ، مشک ، ساقی و اصغر

شده سر مشق گریه هام پدر

بردن من به نفع زینب توست

درد سر را ببر زشام پدر

 

http://zarih.persiangig.com/image/weblog/web/web57.jpg