در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست ...

دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند ...

پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست ...

نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند ...

کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد ...

می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند ...

من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند ...

آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد ...

ای بهار امیدم ! بیا..

بیا تا پنجره نگاهم  از  اشکهایم خسته نشده...

بیا تا گلهای گلدان امیدم با من قهر نکرده اند ...

بیا تا کبوتر سینه ی پر دردم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

بیا تا آسمان نگاهم  آفتابی باشد...

بیا و به این انتظار پایان ده...