دیروز را بخاطر می آورم

با زمزمه ها و هیجان ها

با دلهره ها و خنده ها و گریه ها

و تو که جاری بودی در لحظات من

لحظاتی درست مثل مداد رنگی

و امروز

بخاطر آوردنی نیست

که امروز را بخاطر باید سپرد برای فردا

و باز این تویی که پرچم خاطرات را

بر فراز دست هایت در اهتزاز داری

در ذره ذره ی لحظات

که حتی ساعت از محاسبه ی آن ها طفره می رود

و فردا

در راه است

هرچند زبان بسته

اما معلوم

که باز یک وجه مشترک دارد

با دیروز و امروز

و آن وجه مشترک

یاد توست

برای همیشه

در زمان جاری...