وقتی واژه ها یاری نمی کنند...

وقتی ذهن تمام تکاپویش را به کار می گیرد ولی دریغ از حروفی که رقص آفتاب را مانع شوند...

آغوشی که گشوده نمی شود برای نوازش  ابرها...

شاید سکوت ، تنها درمان باشد...

شاید آسمان را نباید نگریست ...

و شاید دشتی خالی تر از همیشه ، باران را به انتظار نشسته باشد...

وقتی در آغوش آفتاب آرمیده و تاب نگریستن نمانده ...

چشمی برای باز کردن نمانده ...

باید از آفتاب خواهش کرد ، دیگر بر دریا نتابد ... دریا نگرانتر از همیشه ، نمی خواهد همراهی کند...