هرگاه به زمان می اندیشم

ساعت دیواری خانه را نشانه می گیرم

تا ...

برگشت عقربه ها به جای مخصوص خود

آن هنگام

قلبم به احترام بر می خیزد

تا...

جریان خون

به جای مغز

به چشمانم

تا...

سرخی بی حد و حصر

تا...

اشک

به دامان لحظه های نگران و پر اضطراب

 

س  َ ر  د    است...

اجاق در پستو زبانه می کشد

پنهان!

شعله اش

می رقصد

تنها

 در نگاه  ِ من.

چشمانم امان نمی دهند

نمناک و  پر شبنم

آتش را در بر می گیرند....

 

گرم شده ام

در جنگ با سکوت

پیروز می شوم

آه !

حالا

بلند بلند

گریه می کنم.