هوا سنگین بود ، نفسهایم به سختی بالا می آمد ،
دل آسمان هم مانند دل من گرفته بود ؛
کاش بغض آسمان بترکد تا مثل بغض من آزارش ندهد .
دلش پر بود ، داشت میغرید ، انگار از همه گلایه داشت ،
میخواست خود را خالی کند ؛
خوش بحال آسمان ، خود را چه راحت خالی میکند ،
چه راحت میگرید و چه راحت آرام میشود ؛
کاش چشمانم آسمانی بود ؛
تمام فضای جنگل پر بود از آواز باران ؛
گاه گاهی صدای کوفتن نوک دارکوبی به تن خسته درختی
کهنه به گوش میرسید.
آسمان هنوزم گریه میکرد ، انگار تمامی نداشت .
من هم بارانی شدم ، بغضم را شکستم ، چشمانم را آسمانی کردم ،
فریاد زدم ، دلم را از گلایه ها خالی کردم ،
دلم را با دل آسمان پیوند زدم .
حال هردو آبی شدیم ، کینه ها را پاک کردیم و آرام گرفتیم ...


پروردگارم، مهربان من،
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش
!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی،
رنج زای گسترده ای
.
در هراس دم می زنم
.
در بی قراری زندگی می کنم
.
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
.
این حوران زیبا و قلمان رعنا
همچون مائده های دیگر برای پاسخ نیازی در من اند،
اما خود من بی پاسخ مانده ام
.
هیچ کس، هیچ چیز
در این جا "به خود" هیچ نیست
.
"بودن من" بی مخاطب مانده است
.
من در این بهشت،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم
.
"تو قلب بیگانه را می شناسی که خود
در سرزمین وجود بیگانه بوده ای...