نمی دانم سکوت گاه بی گاه لبانم چیست؟

نمی دانم تلاطم های رنجور نگاهم چیست؟

نمی دانم من از امواج یک طوفان چه می خواهم؟

نمی دانم من ازدنیای انسانهای بی قانون چه می خواهم؟

نمی دانم عدالت چیست یا تعریف آن از کیست؟

نمی دانم بساط این همه بی شرمیِ انسانیت از کیست؟

نمی دانم چراادراک عشق من چنین گنگ است؟

نمی دانم چراموسیقی قلبم کمی کند است؟

 

خدایا

من فقط می دانم این را یک تباهی نزد من

"این خانه ی سر تا به پا تاریکُ تو در تو و سرد و نیمه جان"

مانده

فقط آگاهم از این دست های کم توانم

که زند نقشی به روی بومُ بسپارد به یاد دیگران این خاطراتِ تلخِ همرنگم 

نه دیگر هیچ

نه دیگر سازی از من یا که آوازی

نخواهی دید

که من بیگانه گشتم با نوای سازُ ضربم

بی که خود یک لحظه غافل باشم از یادش

 

خدایا

آن نشاط روز های خوب و گرم و آتشینم کو؟

آن همه شور و شعف های کلامم کو؟

آن سراسر خنده های گیج وگنگ و مست وبی پایان من ...

ای وای باید بگذرد دنیا

که من آرام گردم

زین همه بود و شدن ها و شکایت ها

 

خدایا

نیک می دانی، من این گردونه ی رنگین دنیا را

به تو بخشیدم و چیزی نمی خواهم

فقط یک لحظه با من باش

در آن ساعت که بی تابیِ من پایان نمی یابد.