در ممنوعیت تو بارها گریه کرده ام ...

با صدای سکوت تو در تو گم شدم همانند پس کوچه های تنهایی...

باز هم در مطلق ترین عشق در تلاطم درد به خود پیچیدم و دوباره با صدای هق هق جان گرفتم...

تو تنهاترین عشق ممنوعی که قفل هایش با زنجیر ها گره در احساسم می زند و هرگز اولین حلقه اش پیدا نمی شود...

با سکوت تو در سایه تو همیشه زندگی خواهم کرد هنگامی که تو در آغوش صدای خنده می روی...


هر روز رأس ساعت عشق ! کبوتر روحم در تکه های شکسته آیینه دل تکثیر می شود...

و هزاران هزار بال گسترده می شود بر پهنه آسمان...               

تنها به یک بهانه پرکشیدن به سوی  تو!

هر روز رأس ساعت عشق نسیم بهاری،   

گوئی عطرآگین تر می شود از شمیم یادت!...

حتی یاسمن های پژمرده سر راست می کنند          

جان دوباره می گیرند از شبنم های خیالی نگاهت!...

هر روز رأس ساعت عشق التهابی از ضربان های آشفته ...        

به تاراج می برد آرام و قرارم را....
وای از فراقت!!!...

 

به من بگو...

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت...

وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده ی مه آلود پنهان بود...

بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات...

از تنهایی معصومانه دستهایت...

آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت و در گیر و دار ملال آور زندگی ، حقیقت زلال دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟