آسان بگیر ...

بر این لبهای زخمی و نگاه شکسته آسان بگیر...

بر این دلی که مشوش شده از موجهای نا آرام است ، آرام بگیر...

روزگاری که ترحم نمی شناسد و آسان گرفتن را رویه ی خود قرار نداده است ...

دوباره تاریک می شود ، آسمان نگاه و جاده های دلتنگی...

دوباره ابری می شود ، وسعت نگاهی که دلتنگی را دنبال می کند...

و دوباره رنگ می بازد ، گلبرگهای پژمرده ی دلی مشوش و نا آرام...

این دستها گرفتنی است ...

این لبها نوازش کردنی ...

و این نگاهها دیدنی...

ولی این روزگاران باور نکردنی ...

وقتی آفتاب پادرمیانی می کند ، وقتی سایه هم التماس می کند ، باران نمی خواهد همراهی کند! باران نه در صبحگاهان نه در شامگاهان ، نمی خواهد دریا را مهمان کند!

در آن واقعه تلخ ، در آن سحرگاهان سرد و دل آزار ، در آن لحظه های غبار آلود  و در آن سایه های هولناک ... دست های لرزان همراهی می خواهند ! لبهای زخمی نوازش و نگاههای خسته ، نیم نگاه!

کاش عبور می کرد، آن لحظه ! آن سحر و آن واقعه!

موجهای غم نا آرام تر از همیشه ، بر وسعت ساحل ، خودنمایی می کنند!

باید آسان گرفت...

بر دلهای ناآرام...

بر لبهای زخمی...

بر دستان لرزان...

بر نگاههای نا آرام...