امروز هم

نوشته هایم بوی نم می داد

و این رطوبت لعنتی

که نمی دانم از کجای ذهنم نشت می کند

همه چیز را

زرد کرده است

...

1.


کلاغ

روی سرم نشست:

غار غار

و من

که مترسکی چوبی

سر جالیز خیار بودم

به غار رفتم

تا

خیارها

راحت باشند

و هر طور که می خواهند

رشد کنند

2.


حرف های من امروز

شنیده می شوند

و گوش های تیز دوستان

دم و بازدمم را نیز

ضبط می کنند

و می دانم

که این همه پاییدن

به خاطر من است

تا سالم بمانم

3.


کندوی عسل

همیشه روی درخت یا کنج دیوار نیست

و همیشه

زنبورهای کارگری ندارد

که برای نوشیدن عسلش

نیشت بزنند

و گاهی هم

می توانی

هرچقدر که دلت خواست

عسلش را

نوش جان کنی

و

صاحب کندو

بیشتر از قبل

لذت ببرد

و این بار

فریادی نه از سر خشم

بلکه

از شادی

و لذت

سر بدهد

4.


لیوان محلول قرص  ویتامین

دستم را نمی سوزاند

و گلویم را داغ نمی کند

و معده ام را سوراخ،

فقط

تو را

و تمام حرف ها و رفتارهایت را

با سرعت برق و باد

برایم مرور می کند

و بعد

در اوج خواستنت

مرا به دیار سکوت هدایت می کند

5.


راه های دور

دوستان دور را می طلبد

بی چهره

بی نام

بی هیچ خاطره ای عینی

اما

پر از احساسات ذهنی

و نفس نفس زدن های

مجازی

7.


شمع ها

نمی سوزند

بلکه مدام از بی مهری دستان تو

مایع می شوند

و سرمای زمانه دوباره جامدشان می کند

تا باز تو

بی مهری کنی

و شمع

مایع گردد!!

( به توچه که 6 رو جا انداختم ...)