یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام

برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …

آنقدر تمـــــــــیز میخندم

که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …

و من در جیب هـــایــــم

دست های خالـــی ام را فریب دهـــم

که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …


اما یک طرف سودای بلبل،

یک طرف بال و پر و پروانه را هم دوست می دارم ،

نیا باران

پشیمان می شوی از آمدن،

زمین جای قشنگی نیست ،

در ناودانها گیر خواهی کرد،

من از جنس زمینم ،

خوب می دانم

که اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

در اینجا فال حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند


نیــــــــــا باران زمین جای قشنگی نیست...


گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان

با لبخندی گرم فریبت می دهند

دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
......و نوری که تاریکی می دهد
ازکلماتی که
چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که
به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند


گاهی ارزش داره از همه چیزت بگذری

تا لبخند رو به لبای یکی هدیه کنی 


گاهی میتونی با یه کار کوچیک همون لبخند رو بکاری رو لباش 


گاهی مهم اینه که بخوای بخندونی 


اون وقت خدا هم میخنده 


گاهی از خودت بگذر ... فقط گاهی ...


قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را ؛

این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق


وقتی سرفه ام میگیرد همه با لیوانی آب به سراغم می آیند...

اما وقتی دلم میگیرد.. بیخیال بگذریم...

 

پایانی برای قصه ها نیست،

نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!


خسته ام از جنس قلابی آدمها...


دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده،


حالم خوب است...


اما گذشته ام درد میکند!!