تو داری می رسی از راه

روزها

زودتر از هم می گذرند

اینهمه دشواری

اینهمه دشمنی را از خود می گذرانند

بی آنکه بیمی برای تمام شدن داشته باشند

می رسی

که روبراه کنی راه راه اینهمه رو سیاهی را

می دانم

بهار که باشی ،

خسته می شوی

وقتی ببینی روزها هنوز دیروزند و

هر چه می آیند ،

باز هم بجای امروز

باز هم بجای فردا

دیروزهای کهنه می آورند و

رنگ از روزهای تازه می پرانند

همین شوق رسیدن توست

که روزها رود می شوند

راه می افتند

و ماهی ها را به ستاره ها می رسانند

ماهی عاشق می شوند و

دست به دست هم می دهند

از تُنگ ها به تنگ می آیند

و از ذهن حوض ها پر می کشند

ماهی ها سرخ می میرند

اما رودخانه ها را به هر کجا که بخواهند ،

                                    می کشانند...