واینک این منم حیران وسرگردان

در این بیغوله ی دنیا

میان این همه چون و چراهایی

که همچون گردبادی سرکش و مهلک

به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را

نمی دانم که فردایم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم

لیک می خواهم

که چون نیلوفر آبی بیابم آفتابم را

رهایی یابم از هر بندی و دستی

و بنشینم کنار چشمه ی ادراک

بنوشم از زلال آبی ایمان

شوم لبریز از حس شکوفایی

به دست آرم سکوتم را

و دریابم خدایم را

و دریابم خودم را من

الهی رهنمایم باش...

بودنم را دلیل بر بی وفایی و فراموشی  نگذارید

در خود گم شدم و در پی پیدا کردن من  من هستم

از راهی میگذشتم بی هدف و خواب الود

فانوسی کوچک چراغ راهم بود

با نوری اندک

  ناگاه فانوسم  را گرد باد

اندیشه از دستم ربود

گیج و منگ

از خوابی طولانی بیدار شدم

ودیگر به دنبال فانوس برای روشنی راه نیستم

 چلچراغی بایدم .

مسیر طولانی و سخت و بیراهه بسیار

وتنها یاد او وشتیاق وصالش

مرا به وجد میاورد

برای ادامه مسیر

الهی راهنمایم باش...