دختر عمه ی عزیزم .... 

کاش اینجا بودی و می توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی می     کند را درنگاهت زمزمه کنم.  

 نه!... اگر بودی می دانم باز هم تنها سکوت می کردم.  

 بعضی چیز ها را نمی توان بر زبان راند...  

 مثلا پچ پچ گل های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...

 بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش می کنند.

 شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب فراموشی بسپارند.

اما... باشد هیچ نمی گویم... سکوت می کنم... خوب من!

دیشب پا به پای آسمان گریستم.

 می دانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان دل نازنینت بارانی بود...

 آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق می گریست ..

 و چشم بیمار من، به هوای روح پاک غنچه ی  گونهء تو...

 می خواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو را حل کنم.

 اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم حل نمی شد چه رسد به  اینکه...

می دانم شاید قسمت این بوده که تو آنجا باشی و من اینجا...

 شاید قسمت این بوده که، دل من هم همان جا، پیش تو جا بماند...

 بروی نوشته هایم عطر یاس پاشیده ام تا شاید، باز تو را به یاد من بیندازد...

 اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو  دوست داری برویشان بپاشم...

  

ای مهربان      

 ای دوست      

 میدانم      

 خوب میدانم    

 و خوب میدانی    

 رویای جاوید زندگی ام تنها     تویی    

 تنها روزنه ی شادی من ، خیال لحظه   های زیبای با تو بودن  است

 تلخی جدایی ات ، کامم را تلخ نمیکند چرا که شیرینیه بوسه  عشقت تا ابد جاویداست

 می ستایمت به خوبی وپاکی  و به عظمت عشق سوگند  زنده ام ، تنها بایادت

 و چه شیرین است در فراغتگریستن

 بویت را از خاطراتگرفتن

 و ارام گرفتن با عطر خوشمهربانی

 نازنینم... دوستت دارم...