میدانم ترس از سراب ......

 و آرزوی برکه ای زیبا از عشق ناب ....

عذاب آوراست .....

چشمانت گویای حقیقتیست تلخ از عشق و احساس ....

که از دیدار مکرر بختک ، التماس به رهایی دارند

دلت پاره ایست از از یک نقش زیبا

نقشی عمیق از باوری لطیف و آگاه  ....

ای کاش دلت از سنگ های روزگار هم با خبر بود

که اینچنین بی پروا و بی ریا ....

تمنای آغوش نمی کرد ، آری ....

آرزوی آغوشی که با روح زیبایش عطراگین بود ....

تنها اشتباهی بود که مرتکب شدی

دلم خسته است و آغشته به غربتی دلگیر

غربتی که از پس افکار خسته ام شکل میگیرد

پُرم از سایه و ترس اما ....

روزنه وجودت هویتی را برایم رقم میزند

که پایانیست بر راهی طولانی ، غریبگی دلم ....

و آغازی برای دوست داشتن

آری دوست داشتن .

مینویسم مثل همیشه

 

اری دستان من است که تند تند دکمه های کیبورد را فشار میدهد

نوشته هایم همان واژه های مچاله شده ایی هستن

که مدت زمان مدیدی ست در گوشه ی تاریک ذهنم خاک میخورند

نمیدانم شاید بوی مردابی که اطرافم را فرا گرفته است

همان بوی گندیدگی واژه های تکراریست

که دیگر هیچ کسی میلی به خواندنش ندارد

حتی نوشته هایم نیزطرد شده اند

مثل خودم

هیچ کس سراغی ازمن و افکار م  نمیگیرد

کجایید

من هستم با یک دنیا دلتنگی

و مینویسم از سر دلتنگی