و آسمان چه میداند که قفس چیست؟،،،
و نسیم هم از درد بی خبر است؟...

و پروانه تنهایی را نمی شناسد...

هجوم موجها برای چیست؟...

چرا دریای وجودم طوفانیست؟...

چرا آسمان دلم ابریست؟...

چرا شمع وجودم نوری نمی دهد در هنگام سوختن؟...

به حسرت یک قطره شبنم ، چه شبها را در زیر بوته های اقاقی گونه هایم به سحر رسانیدم و تنها صدای زمزمة مرگ شب پره ها سوهان روحم بود.

چه لحظه های قشنگی را که در کنار تارهای در هم تنیدة عنکبوتان سرنوشتم شعر عبور سرودم ...

و چه سحر گاهانِ غفلت را که در آن سوی دشت تنهایی طلوع رفتن را به انتظار نشستم...

هنوز هم قطره قطره ترنم دلتنگی از تاول خشکیدة لبهای زخم خورده ام می چکد...

و هنوز میراث بودنم با دستان سیاه هیولای زمان به یغما میرود...

تقدیر...

تقدیر تمامی فصلهای کتاب زندگیم را با زمستانی ترین واژه ها تحریر کرده...

و صفحات در هم دفتر بودنم را فقط با مشق دلتنگی آذین می کنم...

و برگهای صحیفة وجودم ، تنها فصل خزان را تجربه کرده اند...

کاش د راین کوچه های تاریک و پیچ در پیچ عبور ، سیاهچال ندامتی پیدا می شد و لحظه ای روح آزرده ام را به میهمانی مرور خاطرات می برد.

هق هق چشمانم لرزه براندام خستة قلبم انداخته و نبض سکوتم را بر هم زده.

و این ابر سنگین تباهی هاست که آسمان چشمانم را در آغوش کشیده و امید را چند گاهی است به انتظار برق نگاهی نشانده...

یعنی می شود اشک آسمان را لمس کرد؟

و هق هق ستاره را در آغوش کشید؟

یعنی میله های قفس را می توان فهمید؟

و سوختن پروانه ها را می توان شنید؟

باید این ساحل خیالی را تنها رها کنم....

و باید تاریکی امشب را در آغوش سرد خود سخت بفشارم...

امشب....