اگر تـو نباشی... 
اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند..
و ابرهای مهربان هم نمی توانند..
غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند..
اگر تـو نباشی...
چه خواب باشم و چه بیدار..
حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه ای از خیابان ..
خیابانی که پای هیچ عاشقی به آن باز نشده است..
اگر تـو نباشی...
چه در کنار پنجره بایستم..
چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم..
اشتیاقی برای دیدن آفتاب ندارم..
اگر تـو نباشی...
دوری تـو را بی تعارف بگویم..
حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم..

چشمهایم چیزی کم دارند.

 تصویر عشق را از آینه زلال دلت در دیده هایم می خواهم.

 نه.

نمیگویم نیستی.

 آنوقت من هم نخواهم بود.

 هستی

 با من

 همیشه و همه جا. اما چه کنم که چشم و دلم تبانی کرده اند و بهانه میگیرند.

 دلتنگند

دلتنگ عشق ناب نگاههایت که قلبم را به شماره ای تسلیم می کنند.

دلتنگ لبخند صمیمی چشمها و دستهای تو.

دلتنگ اوج احساس با احساس اوج مهربانی دستهایت که لمسم می کنند.

 دستهایم دلتنگ تمام آرامش آسمانی آغوش تو و دلتتگ نوازش عاشقانه ات.

 و لبهایم دلتنگ بوسه هایی که انگار هرکدام مقدمه ای و درسی می توانند بود بر عشق.

تمام عشق در یک بوسه و توالی سرمستانه احساس خلسه ای فرازمینی در بوسه هایمان

آری عشق را زبان سخن هست.

و من تشنه سخن گفتن عاشقانه با تو تا معنایی برای بودنم بیابم...