"دلتنگم"

آنقدر که حتی روزنه ای نمیابم برای بر آوردن آهی...

چهل روز است که چشم به آسمان دوخته ام  به انتظار صدای پای باران ، به امید یافتن عطر یادت

در میان هیاهوی رقص قطره و نسیم

اما دریغ از تکه ابری کوچک و خاکستری رنگ  که بوی باران را نوید آورد  ...

چهل شب است ستاره ها را تک به تک در پنجره ی نگاه منتظرم قاب میگیرم تا  شاید در سرزمین درخشان

زیبایشان میان آنهمه نور و روشنایی  نشانی بیابم  از خیال  تو برای دمی روشن کردن سرزمین تاریک

خوابهایم

اما ستارگان چشمک زنان  میگذرند بی هیچ نشانی از تو... بی هیچ نگاهی بر من...

و من چله نشین تنهای شبهای تنهاییها و بی کسی ها یم، انتظار را به چله نشسته ام در شبها و

روزهایی که شاید پایانی برایشان نباشد

و من ...

وای از این دل و وای از این دلتنگی که گاه آنقدر عرصه را بر من تنگ میکند

که حتی روزنی باقی نمی ماند برای بر آوردن آهی...و من...

وای از این دلتنگی...آه از این روزهای بی پایان

                                        فغان از این شبهای بی صبح...

آه از این صبحهای بی سلام تو...