عزیزم سلام !

بعد یه مدت دوری و در به دری

بعد یه مدت دلتنگی و بی تو بودن

بعد یه مدت تنهایی و حسرت نگاهت

بعد یه مدت سختی نداشتنت...

حالا که دارم از تیکه های کوچیک اشک

واسه کلمه های آشفته ی ذهنم یه چیزی

شبیه قایق می سازم اینجا شبه‚نه فکر کنی

حالا شبه‚نه عزیزم همیشه شبه تا تو یه وقتی

یه روزی از راه با یه فانوس نقره ای بیای و

یه ریزه نور بپاشی رو غریبی این دشت.

حقیقتش هنوز نمی دونم ناچاری به انتظار یا دچار؟!

اگه ناچاری که هیچ‚اما اگه دچاری به پیروی از

آیین سرخ شقایق های وحشی دشت جنون باید

حالتو پرسید.

گرچه دلتنگی پاییز گاهی فرصتی برای پرسیدن

نمی زاره.

من همون که گفتی کردم‚چشمامو به روی هیچ و همه

بستم.روزنه های تردید رو به روی رسوخ هر اون

چه جز بوی توست بستم و در جوار پنجره ای که

هنوز رو به اقبال بلند ستاره های صادق آسمون باز

می شه نشستم.

من نگرانم‚ می ترسم از اینکه مال تو نباشم.

شاید به راستی من اون گمشده ای که تو نغمه های

تو موج می زنه نیستم.

ببین دوست دارم یه چیز رو باور کنی‚مهربونم!

به خدا هیچ کس تو رو به اندازه  من دوست نداره‚

بگو باورت شد‚ننویس.

می ترسم‚می ترسم هر وقت کلاغ های قصه مادربزرگ

به خونه هاشون رسیدند من و تو هم به هم برسیم.

درسته‚یعنی هیچ وقت‚یعنی غیر ممکن‚یعنی هرگز.

اما من همیشه منتظرتم‚اغلب پشت پنجره ام‚ منتظر

صدای بارونم‚آخه هر وقت صدای بارون رو می شنوم

و اشک آسمون رو می بینم یه قدم خودمو به تو نزدیک تر

احساس می کنم و همین کمی آرومم می کنه.

من همیشه منتظر صدای بارونم و انتظار کسی می کشم

که قرار توی بارون بیاد.

من دری و که با کلید اون تو رو شناختم هرگز نمی بندم

حتی اگه تمام عاقلای دنیا منو به جرم روندن عقل از پنجره

تفکر پای میز محاکمه ببرند.

من چند وقته که هرچی می گذره بی دلیل بیشتر دوست دارم

اما این بار نه مثل مجنون‚نه مثل لیلی‚ مثل خودم

مثل رویای تو...

تا هر وقت که بخوای دوست دارم‚من همون معشوق

روزای اولم با این تفاوت که بیشتر دوست دارم

خودت هم نخوای‚اون  وقت هم توی دلم دوست دارم

بی اونکه بدونی.

بازم برات می نویسم اما این بار کافیه

فقط بدون

من دوست دارم هر چی می خوای یه شب برآورده بشه.

همین به جز این چی بگم‚ این دیگه حرف آخره