امروزسخت هوایت راکرده  بودم

 

تودوری ومنم مشتاق دیدار

تورادرانتظارم

ای عزیزم

من تورادررویاهامی دیدم

ولی افسوس نبودی

تودیدنت راباهیچ عوض نیست

بدان دیدارهایت

اشک فراق داشت

توکه هستی

دردل ترس وداعت

دیوانه ام کرد

نرو

که دل من می شکند

ای .......

من درآن رویاهایم تورامی کشم

 

باتوسخن می گویم

مانند یک دیوانه

تورادرآغوش می کشم

بی آن که توباشی

تورامی بویم

نفس هایم جانی دوباره می گیرد

غرق درنگاهت می شوم

وعشقم رابه رخت می کشم

وتوراخجل می کنم

توکم می یاوری من می دانم

من به تومی گویم بمان

تومی گویی باید بروم

ومدام کلمه ی خداحافظ را تکرار می کنی

ومی روی آخر

من هم باچشم هایی بارانی

رفتنت راتماشا می کنم

وتو می روی

ومراجامی گذاری

ولی من توویادت را

باخودم میبرم

تادیداربعد

مثل دیوانه ها

شعرمی گویم و

اشک می ریزم

 گاهی فکرمی کنم

شاید دیداری دیگر

نباشد

واین مرادیوانه می کند

اما منتظرمی مانم

انتظار برای تو

خیلی شیرین است

خیلی شیرین است

یاد تودرتمام لحظه ها من جاریست

 

نام توبرزبانم ورداست

لحظه های بی توبودن منوآسی می کنه

توجه دوری ازمن تورامشتاقم

توبه من لطفی کن

لحظه ای بامن باش

لحظه ای چشم به راه تونباشم

تومراباورکن

تومراعشقی نیست؟

آیا من نمی دانم

خدایاا توبگو...