به خود آویخته ایم !((چه بی نشاط بهاری که بی تو می رسد !))فریاد! از این روز های بی فرهاد . حسرتا! از شبهای بی مهتاب .

فغان ! از چشم و دل ناکشیده هجر .آیا هنوز نوبت مجنون است و دور لیلی ؟پنج روزی که نوبت ماست،


مغلوب کدام برج نحس است ؟تهمت نحس، اگر بر زحل ننهم، با طالع پرده نشین، چه می توانم گفت؟حافظ! یک بار دیگر بر سینه مرده خوار من بنشین و بخوان !کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش


کی روی؟ره ز که پرسی ؟چه کنی چون باشی ؟


مهپارهای سعدی ،اینک همه بر سفره مار و مورند.تو که از ماه تا ماهی، بر خوان خود ،نشانده ای ،از او این خاکساری را بپذیر :


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم


بدان امید دهم جان،که خاک کوی تو باشم .


شمس را در مثنوی نمی آراستی، اگر دیده بودی ،خورشید چه سان،هر صبح بر سر و روی موعود ما بوسه می زند ؛چه سان هر


شب،ماه در گوشه محراب سهله ،به عقیق خاتم او می اندیشد ؛چه انبوه ستارگان، غبار راه او ،بر خود می آویزند ،چه دلفریب غنچه هایی ،که در نسیم یادش،سینه می گشایند!


نی را به شکایت نمی خواندی ،اگر دیده بودی ،در نیستان چه آتشی افتاده است !


ای قیامتگاه محشر! در این غوغای عاشق پیشگی ها ،کسی هم تو را جست ؟کسی گفت آیا به شکر خواری ،نباید از شکر ساز غفلت کرد؟به مه پرستی ،از آسمان نباید چشم دوخت ؟


کسی گفت آیا : دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده ،به از خفتگی ؟  


ولی من که از هزار زخمِ شرافت ،در مریضخانه عشقم،با تو  می گویم .از درازی راه ؛از سنگینی بار؛از گل اندودی دل؛از پا و دست بی دست و پا ؛از گنگی سر؛از تنگی رزق؛از بی رحمی باغبان هایی که فقط،پاییز و زمستان،آهن به در چوبین باغ می کوبند و تیغ و تبر را خط و نشان می کنند، با تو می گویم.از شوکران غیبت،که هنوز بر جام انتظار می ریزند؛ از بغض های جمعه شب، که گلو می فشارد،سینه می دراند و عبوس می نشیند.


باور کن که بی عمر،زنده ایم ما.


و این بس عجب مدار ؛((روز فراق را که نهد ،در شمار عمر!!!


که گفت عمر ما کوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.


روزگار درازی است در نزدیک ترین قله به آسمان – میان ابر ها- نفس از کوهستان سرد زندگی گرفته است.


بی عمر هم میتوان زندگی کرد و ما اینگونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون پاس داشته ایم .


ای شاد ترین غم!


شکوه تو چنین مرا به شکوه واداشت و من از صبوری تو در حیرتم.


آرزو نامه های مرا که یک یک ،پر می دهم،به دانه ای در دام انداز و آنگاه جمله ای چند بر آن بیفزا ؛تا بدانم که نوشتن را خاصیتی است،شگرف.  


اینک کودک دل را به خواب می برم


((شکوه چرا ؟ مگر به این که غیبت،سرا پرده جلال


 است،و غمگنانه ترین فریاد عاشقان ،جشن حضور؟))