یک خیال همیشه با من است،

در مورد خودم.

خیال یا حقیقت،

نمی‌دانم.

 

پر از حرفم و خاموش،

گره سر در گم،

دریایی از حرف و راز.

من

برای خودم ناآشنا،

مرموز.

مثل یک گنج سربسته

مثل یک ...

خودم هم خودم را نشناختم.

 

یکی آن تو نشسته و

خیال حرف زدن دارد.

آدم درونم،

خودش را می‌کوبد 

به در و دیوار این قفس.

شانه‌هایش می‌لرزد.

صدایش را باد به خانه آورد.

 

قلبم زیادی می‌تپد.

خواب به چشمانم می‌دود

سماع می‌رقصد.

خوابم نمی‌برد.

 

یکی آن تو نشسته و

هی حرف می‌زند،

به زبانی که من نمی‌دانم.

سرش گیج می‌رود

از بس او می‌خواند برایم.

تنهاست.

 

خیالات شیطانی

خیالات روحانی،

آدم درونم همیشه در جنگ تضاد.

خسته و خون آلود

شکست خورده و مغموم

زخمی.