با انبوهی از ابهام و ترس  آغاز می شود ...و تا ...

یک آسمان مهربانی...

یک دریا آرامش...

دستان پر مهر رویایی که گرمیش را هیچگاه فراموش نخواهم کرد...

و زلال سایه ای که به نفسهایش تکیه دادم ...

و کورسوی عطوفتی که در حجم عظیم خش خش برگهای صنوبر قابل شنیدن بود...

و  ترنم مستانه  و آهنگین و ارام دستان خسته ام  در غروبی به وسعت زوزه های سهمگین باد و طوفان بر پهنای دشت خرم شمعدانیهای سفید و زرد ...

و گاه که دست بر پهنای دشت بی کران قدمگاه عشق می نهادم تا وسعت نگاهم بر افق گسیوان بهار بیارمد از جاری خروشان بزم مستانه ای ، لعل هستی می نوشیدم و کام به شبنم گوارایش شیرین و مصفا می نمودم...

یعنی بر آن جاری احساس چه گذشت...

یعنی آن آسمانی که گاه ابری و گاه آفتابی بود رامی توان در باور گنجاند...

و این هیاهوی وصال را در کدامین وسعت خیال باید جای داد...

هنوز هم مدهوش این وصال هستم و مبهوت از این هیجان...

 و این اولین تجربه شیرین زندگیم بود در به آغوش کشیدن همه رویاهایم...

ولی افسوس که وانمود کردم ...

ای خدای مهربان

بابت تمامی وانمودها(‏دروغ هایی )‏که داشتم مراببخش و از من درگذر...

 

 

 

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از تنهایی لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم