کلمات از نیامدنت می آیند 
پاشیده می شوند روی ویرانی ام
مثل درد به زندگی ام می چسبند
مثل حرف توی دلم مانده ای
جدا نمی شوی از مرداد
و مردنم
از پیراهن زرشکی ات   که تن پوش رگهایم بود
 
کلمات از نیامدنت می آیند
از عادت کردی به از دست دادنم
به از راه دور می بوسمت
و مردن از کنار تو آسان نبود
 
به تو برگردم از نمک ستونی می شوم
به خودم    کنیزی مصری
که کنار دوست داشتنت
نداشتنت     پاشیده می شود روی ویرانی ام
                                                        می چسبد به زندگی ام
 
جدایم کن از کلمات
از پیراهنت
از ته مانده های ستونی در برازجان

 

ای گل تازه که بویی زوفا نیست ترا

خبر از سرزنش خارجفا نیست ترا

رحم بربلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلاً غم مانیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود

جان من این همه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گل گشت گلستان باشی ؟

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع ما جمع نباشد تو پریشان باشی

ما نباشیم ، که باشد که جفای تو کشد؟

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد ؟

شب به کاشانه اغیار نمی باید بود

غیر را ، شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی باید بود

یار اغیار دل آزار، نمی باید بود

تشنه خون من زار ، نمی باید بود

تا به این مرتبه خونخوار، نمی باید بود

من اگر کشته شوم ، باعث بدنامی توست

موجب شهرت و بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچ کس این همه آزار منِ زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مُردن من

مُردم ، آزار مَکش از پی آزردن من

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من ، همچو تو غارتگر جان ، بسیار است

تُرک زرین کمر موی میان ، بسیار است

با لب همچو شکر  تنگ دهان ، بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست ، جوان بسیار است

دیگری این همه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که درآزارم و می دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو

خون دل از مژه می بارم و می دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه یی گیرم و مِن بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم زتماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل آزارده خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم ؟

از سر کوی تو خود کام به ناکام روم ؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیَت آیم و با من نشوی ، رام روم

دور دور از تو من ، تیره سرانجام روم

نبود زَهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بد خو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از سرکوی تو بادیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم زدرت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم بار دگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن ، لطف کن که این بار چو رفتم ، رفتم ....

 

این اتاق خالی آنقدر ها بد نیست
حتی در تنهایی ام دوستش دارم
نمی خواهم به تو فکر کنم
منتظرت هم نیستم
چشم هایم پر از اشک می شود
اما نمی گریم ، نه نمی گریم

دیگه از دنیای مجازی متنفرم .این دنیا جز اشک هیچی برام بهمراه نداشت ....

 

دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب دردی
ناله سرکن
ناله سرکن
خبراز درد بی دردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد
عشق ورزد
اشک ریزد
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیاگیزد نوایی

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فردا است
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالت چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو گیسوی شب را
همانجاها که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همین فردای افسون ریز و رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که مارا روز آغوش و نازش ها است
به هر سو چشم من رو میکند فردا است
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که می خندی
تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید ای دوست
وگر بختم کند یاری درآغوش تو ام افسوس