مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

 

در زمستانی غبار آلود و دور

 

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

روزی از این تلخ و شیرین روزها

 

روز پوچی همچو روزان دگر

 

سایه ای ز امروزها ، دیروزها !

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 

من تهی خواهم شد از فریاد و درد

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

 

می رسند از ره که در خاکم نهند

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب

 

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

 

پرده های تیر? دنیای من

 

چشمهای ناشناسی می خزند

 

روی کاغذها و دفتر های من

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

 

هرچه بر جا مانده ویران می شود

 

روح من چون بادبان قایقی

 

در افقها دور و پنهان می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

 

روزها و هفته ها و ماهها

 

چشم تو در انتظار نامه ای

 

خیره می ماند بچشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

 

می فشارد خاک دامنگیر خاک !

 

بی تو ، دور از ضربهای قلب تو

 

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

 

نرم می شویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

 

فارغ از افسانه های نام و ننگ