هر چه فکر می کنم، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است.

 

 من، یک میکروب جامعه شده ام،

 

یک وجود زیان آور و سربار دیگران.

 

گاهی دیوانگی ام گل می کند.

 

می خواهم بروم دور، خیلی دور.

 

 یک جایی که خودم را فراموش بکنم،

 

فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم.

 

می خواهم از خود بگریزم،بروم خیلی دور

 

مثلا بروم در سیبریه، ما بین مردمان عجیب و غریب،

 

 یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد. کسی زبان مرا نداند.

 

می خواهم همه چیز را در خود حس بکنم،

 

اما می بینم برای اینکار درست نشده ام. نه، من، لش و تنبل هستم!

 

اشتباهی به دنیا آمدهام، مثل چوب دو سر گهی،

 

از اینجا مانده و از آنجا رانده!

 

از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم.

 

از عشـــــق ، از شـــوق، از همه چیز کناره گرفتم.

 

دیگر در جرگه مرده ها به شمار می آیم.

 

گاهی با خودم نقشه های بزرگ می کشم،

 

 خودم را شایسته همه کار و همه چیز می دانم.

 

 با خود می گویم:" آری کسانی که دست از جان شسته اند

 

 و از همه چیز سر خورده اند تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند.

 

" بعد می گویم: " به چه درد می خورد؟ چه سودی دارد؟....

 

 دیــــوانگــــی همش دیـــــوانگـــــی است...

 

نه بزن خودت را بکش، بگذار لاشه ات بیفتد آن میان.... برو.

 

تو برای زندگی درست نشده ای ، کمتر فلسفه بباف.

 

وجود تو هیچ ارزشی ندارد...

 

از تو هیچ کاری ساخته نیست، ولی نمی دانم چرا مـــــرگ ناز کرد؟

 

چرا نیامده؟  چرا نتوانستم بروم پی کارم و آسوده بشوم!...