در آغاز هیچ نبود و کلمه بود

 

با نام خدا شروع می کنم

 

یادش بخیر اون روزا که خوشبخت بودم تک تک لحظات عمر برام شادی آور بود

 

 ولی افسوس ....

 

عصیانم، عصیان یک زندگی که نمی خواهد بمیرد یا شاید هم در جستجوی مرگ. شاید هم دارم

 

خودم رو گول میزنم

 

متولد دهه ی 60. فرزند یخ. بیزار از زندگی و دنبال یافتن خدا

 

پر از سوالات بی جواب

 

به دیگران دروغ نمی گم ولی افسوس که جرات روراست بودن با خودم رو هم ندارم

 

روزگاری خوشبخت ترین فرزند انسان بودم ولی حالا.....

 

بگذریم

 

اینجا هیچ وقت خورشید طلوع نمی کند که اگر طلوع می کرد به رویای آبی ام میرسیدم

 

این نوشته ها چیزی نیست جز پوچ ترین نوای انسانیت.

 

من انسان نیستم ولی ایکاش بودم

 

من گمشده ای بیش نیستم

 

و آخرین حرف

 

هیچ گاه به امید طلوع نمان

 

امید واهی ترین جمله ی هیچستان است