بوسه میخواست ومن،

به یاد پاکی شبنم

پذیرای لبان عطشناکش نشدم

گذشت از من و نمیدانست:

شبها میان رویا میبوسمش به تکرار

با گونه های خیس و با چشمهای بسته

با این غم حجیمی که در میان سینه

به بغض و آه پیوسته

چه چاره ای توان کرد؟

کجا غمش توان ساخت؟

دلگیرست از من اکنون، هم دلگیر و هم خسته

به که توان نمودن؟

که رفتنش آهی شد، که بر سینه نشسته

خدا داند این فریاد

سکوت آه سردی است که بر گلو شکسته

تو ای خوب قدیمی

تو ای ماه صمیمی

بیا برگرد که چشمم

میان خاک و طوفان، به راه تو نشسته

صدایم کن دوباره، که در عمق وجودم

صدای مهربانت، تار و پودم را گسسته

بیا برگرد بهارم

بیا برگرد کنارم

تو ای خوب قدیمی

تو ای فریاد خسته

« سایه سکوت و دخترک نقاب زن»

پ ن:این شعر به همون اندازه که مشترکه بی مخاطبه