نوشتن و خلق یک اثر جدید حس و حال خاصی دارد، هربار ، آدم را یاد آن دفعه ی اولی می اندازد که قرار است پلو درست کند. یاد برنج های خیس کرده و شور توی ظرف پر از آب ولرم و آن قابلمه پر از آب جوش که که تا در قابلمه را برمی داری بخار آن صورتت را نوازش می دهد.
چند لحظه بعد تنها تو هستی و یک قابلمه پر از آب و برنج و نمک در حال قل قل . برنجهایت توی قابلمه قد می کشند و تو با ترس منتظری که ببینی وقت آب کش کردنشان کی می رسد؟ نکند یک جوش بیشتر بخورد؟ نکند یه جوش کمتر؟ که در این صورت یا باید شفته پلو تحویل شکم اعضای محترم خانواده بدهی یا برنجهای خام و سفت .
وای خدای من! اگر شور بشود چه؟ این یکی دیگر واویلاست . حالا تصورش را هم بکن هیچ مامانی هم آن دور و اطراف نباشد که راهنمایی ات کند.
با ترس و لرز وقت آبکش کردن را تخمین می زنی، دانه های نیم پز برنج را توی دهانت امتحان می کنی و زیر لب می گویی:« فکر کنم حالا وقتش است!» . بعد با نگرانی برنجها را می ریزی توی آبکش و آب سرد را هم باز می کنی رویش . برنجها قد کشیده اند ، اما پر از نشاسته اند . نشاسته ها همراه با آب از سوراخ آبکش می ریزد بیرون، بخار محکم می خورد توی صورتت و اگر مواظب نباشی می سوزی!
با احتیاط یک دانه ی برنج را می چشی ، نمکش خوب است، صبر می کنی تا آب برن خوب در بیاید. توی این حین ، صورت شوهرت میاید جلوی چشمت، او را مجسم می کنی هنگام خوردن برنج، خودت که از بس بوی برنج خورده ای و ترسیدی سیر سیری! و تنها محض آزمایش نهایی چند لقمه خواهی خورد.. اینها را همه از قبل می دانی چون هنوز آنقدرها مهارت آشپزی پیدا نکردی .
روغن کف قابلمه جلز و ولز می کند. تکه های نان را ته قابلمه می چینی:« مثلا ته دیگ!» شوهرت مثل بچه ها ته دیگ زیاد دوست دارد . خدا کند این بار دیگر ته دیگ ته قابلمه نچسبد! برشته ی برشته بشود و خیس خورده نشود... برنجها را می ریزی توی قابلمه و دم کنی را خوب می پیچی دور قابلمه . با احتیاط شعله ی گاز را تنظیم می کنی . خیلی کم! زیر لب چند صلوات می فرستی و به سمت قابلمه ات فوت می کنی. خودت هم از اینکه توی این موقعیت یادت به خدا و صلوات افتاده خنده ات می گیرد. بالاخره این هم یک موقعیت بغرنج در زندگی توست! احساسی شبیه رد شدن از پل صراط را داری، هرچند همسرت آنقدرها هم ایرادگیر نیست ، ولی یک بار دندان روی جگر می گذارد، دوبار ... دفعه ی سوم چه؟!
مشتاقی که در قابلمه را برداری تا ببینی چه شاهکاری آماده کرده ای... اصلا توان رقابت با نوشته هایت را دارد یا نه؟ خوب که فکر می کنی می بینی نوشته هایت را هم به این سختی خلق می کنی ، آرام و با احتیاط با کلی ملات توی دلت خوب خیسشان می کنی ، بعد یک قل حسابی بهشان می دهی تا به اندازه پخته شوند ، و بعد لحظه ی نفس گیر دم شدن فرا می رسد!... حوادث را به یک آن سر شخصیت بیچاره ی قصه ات نازل کرده ای و حالا وقت آن است که همان طور آرام و با احتیاط «گره گشایی» کنی ؛ شخصیتی که با شعله ی زیاد جوشش داده ای باید با شعله ی خیلی ملایم نرمش کنی و فرمش بدهی؛ بعضی وقتها باید در طی این فرایند از اول ساخته بشود! باید چیزی بنویسی که خواننده ها با اشتیاق آن را توی شکم ذهنشان هضم کنند و از ذره ذره و دانه دانه ی کلمات برنجی ات لذت ببرند؛ ته دیگ هم اگر باشد بد نیست! خرچ خرچ ، کلمات خوشمزه می دوانی لای کلمه هایت . موقعیتهای خنده دار سر راه شخصیت داستانت قرار می دهی . هرچه باشد خیلی ها ته دیگ دوست دارند.
بوی دم کشیدگی نوشته ات را از لابه لای برگهای دفتر احساس می کنی . با رضایت سرت را بلند می کنی و به اثر جدیدی که خلق کرده ای نگاه می کنی ، صدای چرخیده شدن کلید توی قفل در حواس تو را از نوشته ات می گیرد. شوهرت با یک بغل خستگی وارد خانه می شود . هوا را بو می کشد اما انگار بویی متوجه نمی شود! ... این همه بو ... بوی پختگی اثر جدیدت ... غذایت ... غذایت اما انگار روی اجاق گاز نیست . برنجهای خیس خورده ی آماده ی طبخ هنوز چشم به راه تو اند!‌
شکم گشنه ی شوهرت با سرو صدای ویژه اش انگار دارد زمین و زمان را لعنت می کند به این خاطر که با یک خانم نویسنده ازدواج کرده است!
آرزو می کنی کاش آقا خوشمزگی کلمات را مثل تو احساس می کرد، ای کاش برگهای کاغذ و حروف درهم و برهمی که با شتاب از ذهن تو بیرون زده اند اخمهای آقا را با خود می شستند و می بردند...