گفت: از دست پدرم خسته شدم.


گفتم: برای چی؟


گفت: با من مثل یه آدم اضافی تو خونه رفتار می کنه.


گفتم: منظورت چیه؟


گفت: پدرم دائما سرزنشم میکنه که چرا استخدام نشدم و لقمه نان حلالم را سر سفره ش نمیذارم.


گفتم: وا ! مثل اینکه وظیفه پدرته که خرج تو را بده.


گفت: ولی به نظر پدرم من بیشتر از حدّ معمول تو خونه موندم و اضافی شدم. باید کار کنم و خرج خودم را که در میارم هیچی. ماهیانه یه پولی هم به پدرم بدهم.


گفتم: خوب ازدواج کن تا دیگه بابات بهونه ای نداشته باشه.


گفت: حالت خوبه؟!! من یه دخترم. نمی تونم که برم وسط خیابون جار بزنم که میخوام ازدواج کنم.


گفتم: خوب چرا اینقدر سخت گرفتی که سنّت بالا بره و حالا یه خواستگار درست و حسابی نداشته باشی؟


گفت: اهههههههه!! تو هم که حرف بقیه را میزنی. به جون تو تا حالا حتی یه خواستگار هم پاش به خونه مون باز نشده.


گفتم: مگه میشه؟ تو که هیچ عیب و ایرادی نداری؟ ماشاء الله خانمی هستی برای خودت!


گفت: به خاطر خواهر بزرگتر از خودم. اون هنوز ازدواج نکرده. الان سی و ... سالشه. چون تو فامیل ما بد میدونن دختر کوچیکتر زودتر ازدواج کنه هیچ خواستگاری برای من معرفی نمی کنن. تازه یه بار یه بنده خدایی جسارت کرد و من را برای پسرش خواستگاری کرد که مامانم عصبانی شد و گفت این حرفی که اینجا زدی را همین جا خاک کن. اول باید دختر بزرگترم ازدواج کنه.


گفتم: یعنی پدر و مادرت اصلا به این فکر نمی کنند که تو داری سی ساله میشی و ممکنه دیگه هیچ وقت موقعیت خوبی برات فراهم نشه؟


گفت: پدرم هیچ وقت به ازدواج من فکر نکرده و همه ی غصه اش استخدام من هستش.