سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

از خواب برگشتم؛ به تنهایی… پُل میزنم از تو، به زیبایی
چشماموُ می بندم وُ می بینم؛ دنیا رو با چشمِ تو، می بینم
دنیایِ من با عشق، درگیره… عشقی که تو نباشی؛ میمیره
عشقی که توو دستِ تو، گُل داده… عشقی؛ که به دستِ من افتاده


تو مثلِ من؛ رؤیاتو میبافی! با دست من؛ موهاتوُ میبافی
خورشیدوُ با چشمات، روشن کن! یک بار، ماهوُ قسمتِ من کن
تو مثلِ من؛ رؤیاتو میبافی! با دست من؛ موهاتوُ میبافی
خورشیدوُ با چشمات، روشن کن! یک بار، ماهوُ قسمتِ من کن

من پشتِ این پنجره، می شینم… بارونوُ توو چشمِ تو، می بینم

عیبی نداره؛ چشمتوُ وا کن… عیبی نداره، باز غمگینم


بازی نکن؛ با قلبِ داغونم! من آخرِ بازی رو، می دونم
حیفه… بخوایم، از هم جدا باشیم… من خیلی وقته با تو؛ هم خونه ام


تو مثلِ من؛ رؤیاتو میبافی! با دست من؛ موهاتوُ میبافی
خورشیدوُ با چشمات، روشن کن! یک بار، ماهوُ قسمتِ من کن
من پشتِ این پنجره، می شینم… بارونوُ توو چشمِ تو، می بینم

عیبی نداره؛ چشمتوُ وا کن… عیبی نداره، باز غمگینم
بازی نکن؛ با قلبِ داغونم! من آخرِ بازی رو، می دونم
حیفه… بخوایم، از هم جدا باشیم… من خیلی وقته با تو؛ هم خونه ام




یادش بخیر

          عهد جوانی  

                     که تا سحر

با ماه می نشستیم،

               از خواب، بی خبر!

اکنون که میدمد سحر ،از سوی خاوران

بینم شبم گذشته،

              زمهتاب بی خبر!

این سان که خواب غفلتم، از راه میبرد

ترسم که بگذرد ز سرم آب،بی خبر!




 

خسته ام   ...

خسته ، چونان نسیمی که غروب را به انتظار نشسته ...

خسته ،به سردی افق غبار گرفته ی صبحی پر از آه...

خسته ، رنجور و پر از آه ...

دوباره دلتنگی ...

دوباره اضطراب سینه ای که ، دستان عاطفه ات را کم دارد...

دوباره نگاههای افسرده ای که برق نگاهت را به تمنا می نشیند...

جاده هایی که به آغوشت منتهی نمی شود و سایه هایی که خنکای مهربانیت را لمس نخواهد کرد...

خسته ام ...

خسته از سرازیری های این دشت ناهموار...

خسته از گردش ماه پرتلاطم شبهای دلتنگی به گرد زمزمه های سرد شب پره های بی پروا...

خسته از هیاهوی امواج خروشان دریای هجرانت که چله ی طوفانی می گیرند ، در اعماق اقیانوس دلتنگی...

 





خیلی کلیشه ای و تکراری ولی ...

 

 

سالهای سال شنیده بودیم همه آدم ها گمشده ای دارند وتا دنیا دنیاست آدم هایند وگمشده هایشان.
شنیده بودیم آدم ها باید هجرت کنند تا گمشده هایشان را بیابند...هجرت از خویش ؛هجرت به آسمان..
وآسمان درست همین جاست؛اینجا که من ایستاده ام،اینجا که تو ایستاده ای...
درست در حوالی آغاز یک سفر؛ سفر به سمت خدا،
تا ترنم باران، تا حکایت دوست...
اینجا درست در همین لحظه های  تکرار من وتو
در سمت خدا
دل به سوی آسمان
وچشم به سوی آفتاب  گشوده ایم
ودر این قرار بی قراری
تنها... 

روزگارانی است که حقیقت بر دوش
و نشانی تو در دست،دل به راه زده ام
نکند ابلیس همسفرم شده است
تا راهزن حقیقت بر دوش و در کوله بارم باشد
گاهی کمک و مدد را بهانه میکند
و سنگینی حقیقت را از دوشم بر می دارد
تا به قول خودش سبکتر و آسانتر سفر کنم
و گاهی نشانی تو را از دستم می گیرد
تا راه کوتاه تری نشانم دهد...

2




هوا هوای بیقراری و هیجان است  و تافته ای جدابافته از همه ی کائنات وقت جولانش در روح و روان به آفتاب نشسته ای ، زخم می زند ، لحظه به لحظه ، بر لبهای خشکیده ثانیه های بیقراری ...

و باز هم هوا ، هوای آه هست و طپش تند قلب بی قرار نگاه!!!

و در کنار رودخانه ای خروشان ، نه جسم پژمرده ی برگ ریخته ی گلدان شمعدانی ! که روح به هم ریخته اش...! مهرسکوت بر گلبرگهایش نشسته و ثانیه ها را به انتظار رنگ باختن غنچه های درونش همراهی می کند...!!!

و رهگذری بی نام و نشان ، فریادش را بر بالهای گسترده ی غریب ترین کبوتر این دشت نگاشت ، که من رمان می نویسم ! دوست داری برایتان کتابهای رمان جدیدم را ارسال کنم !!! و اخم ...! 

مگر رمان را می نویسند!؟
مگر کتاب را ارسال می کنند؟!

مگر کتاب رمان هم داریم !؟

باز هم باران می آید ! پشت سدی به بلندای آرزوهای آن تک درخت برگ ریخته ! و باز هم باران جمع می شود ! گرداگرد آن گلدان شمعدانی که روحش به هم ریخته ! و بازهم باران می آید تا زیر چانه های آن لحظه هایی که مهر سکوت بر گلبرگهایش زده می نشیند!!!

رمان را به همین راحتی می نویسند !

فقط بهانه می خواهد ! البته نه هر بهانه ای!

هر چند بهانه بزرگتر از آن  نمی شود که زیباترین و دلنشین ترین آفتاب این دشت روزی در کنار سایه ی تک درختی برگ ریخته ، دستی به تمنا بگشاید و آن گلدان شمعدانی برگ ریخته ، مدهوش از اینکه تمنای  آن دلداده ی رویاییش را برآورده کند ، دست به کار شود ولی زمین و زمان سد شوند و  مهتاب رخ برکشد و طوفان فاصله اندازد از جاده ی تمنا تا آن سوی گودالهای پر از برگهای خشکیده ...!!!

و ماههاست که آن چهل ردیف چرک کف دست ، بر پهنه ی دستان بی رمق حسرت مانده  و خشکیده و بوی تعفنش با آوای رودخانه ی خروشان همراه می شود در ثانیه های بی قراری...!!!

و چه رمانی بشود با این بهانه ...!

 

منتظر بودن به انگلیسی




 

دلم افطار می خواهد ! با طعم آرامش   ...

دلم افطار می خواهد ! با طعم زیبای نماز به سمت تو ...! نماز با مهر سنگی ! نماز شکسته در زیر درختی تنها ! نماز در ابتدایی ترین لحظات شب !

دلم افطار می خواهد ! با طعم ترس هایت ! با طعم دغدغه هایت ! با طعم حرص هایت ! با طعم عطر ممنوعه وجودت !

دلم افطار می خواهد ! با طعم زوزوه ی  خفیف و حرکت های تند و سریع سگ هایی که دیدنشان لذت آور است نه برای تو !

دلم افطار می خواهد ! با طعم ناله نازک جیرجیرک ها!

دلم افطار می خواهد ! سر یک سفره ی ساده ! قاشقهای پهن ! بشقاب های سفید ! رطب هایی که هسته هایشان زیر نور مهربانی جا مانده ! و چای کم رنگ لب سوز!

دلم افطار می خواهد ! افطاری به وسعت دشت سکوت ! و خزیدن دستهایی حیران بر پهنای گونه های عطوفت بی انتها در کالبد گرم ترین شبهای سال زیر نور کم سوی سادگی ها وقتی کرکره ی غرور را می توان پایین کشید!

دلم افطار می خواهد ! افطاری از جنس متبرک با سر انگشتان تابستانی ترین ارغوانی های نشسته در گلدانهای زیر درخت توت قرمز!

دلم افطار می خواهد ! با تو ...

دلم افطار می خواهد ! با طعم لبهایت !

دلم افطار می خواهد ! با طعم نگاهت !

دلم افطار می خواهد ! با طعم دستهای مهربانت ...

و دلم افطار می خواهد ! با طعم آرزوی حضورت...

دلم افطار می خواهد ! در یک غروب با طعم انتظار... انتظاری به سر رسیده ...! انتظاری به پایان رسیده ...

دلم افطار می خواهد ! بر سر سفره ی حلال و طیبی که تو با دستانت آن را بگسترانی ...

دلم افطار می خواهد ! در شب عید فطری که فطریه ام به ذمه تو بیفتد...

دلم افطار می خواهد ! و شاید هر شب ... با تو ...




واقعا که بیشتر از یک وجب خاک بر سر روی این فضای دنج و خلوت تنهایی هایم نشسته !
کی می ره این همه راه رو...
اصلن هم حسش نیس ، بذار زیر خروارها خاک بمونه و گم بشه...

اصلن هم حوصله خونه تکونی و آب و جاروی اینجا رو ندارم...

واااااااااای ، شماها هم داری می خونی ، افکارمو می گم ، اونچی که از ذهنم گذشت بابت این صفحه از وبلاگم !

از شما خوننده عزیز چه پنهون ، دیگه دوره وبلاگ نگاری که گذشته هیچ ، دوره نوشتن هم گذشته !( یعنی خوننده ای هم مونده واسه این وبلاگ!!!) اینم یکی دیگه از خیالات!

هم مشغله ، هم بی حوصلگی ، هم ... ( اینکه همش شد هم ...) 

ولی ای کاش به جای تمرکز رو آب و جاروی این صفحه ی مجازی ساده بی رمق ، می شد به فکر آب و جاروی دلم باشم...

آره دلی که گاهی فکر می کنم هیچی واسش نمونده ! 

البته منظور از هیچی ، هرچی نیستا! دلی که شیدایی چشیده ، تنهایی چشیده ، داشتن و نداشتن چشیده ، پر از عشق و محبت و لبریز از عطوفت و مهربانی های خالق و مخلوق هم شده ! دلی که لحظه هاش رو موج آرامش ساحل آرام خودش کوک شده و ...

و مهم تر اینکه ، دلی که آرزوهای بزرگ و کوچیکش رو خدای بزرگ راس و ریس کرده و بازم می کنه ، و دمش گرم ، خداییش عجب خداییه !

در عین حال ، آب و جارو می خواد ! از جنس تنبه و تذکر! 

از جنس سابیدن و صیقل دادن !

از جنس پوست انداختن!

از جنس آه ...

خانه تکانی - زن امروزی




باز هم هیاهوی زمان و انشقاقی ژرف در پستوی آن افکار به گل نشسته در قامت رنگ باخته ترین عبور...!

و باز هم شائبه ی شکستن های طولانی در تکاپوی سراشیبی های بعد از باران ...!

انگار نه انگار که تا لحظاتی پیش ، این آفتاب بود که چشم در چشم روزنه های آن جنگل انبوه دوخته بود و بی پروا خودنمایی می کرد ...!

و انگار نه انگار که آسمان همه ی آن سکوت رادر هم پیچیده بود برای به تاراج بردن تنها لکه ابری به سیاهی قلبی شکسته ...!

در این کوران سرمای خیال و در این آشفته بازار دلتنگی ها مگر می شود آسمان پر تکبر را تنها رها کرد و دل خوش به تکه ابری سیاه به نظاره ی لبهای خشکیده ی گلخندهای بی ریشه نشست...؟!

و در این سخت ترین لحظات به تصویر کشیدن یک جرعه از طلوع ، مگر می شود در سراشیبی های بعد از باران ، قامت راست کرد و شکستن های پیاپی را در کنار آن افکار به گل نشسته دفن کرد...؟!

بی شک آفتاب هم خسته است ...!

و بی شک شاخه های بی رمق طلوع هم نایی برای بر هم زدن قاعده بازی آن خودنمایی بی پروا را نخواهند داشت ...!

می توان صدای گامهای رمز آلود آن ستاره را در یک قدمی شاخه های زخمی طلوع به وضوح درک کرد ، که نه آشیانه ای می یابند و نه آه می کشند ...!

و می توان قد کشید تا کور سوی غروبی در پس آن طلوع به گل نشسته که نه سودای دل آزردن دارد و نه شیدایی وصال در سر ...!

و شب همچنان بی تابی می کند ....




هر چه خواستم اوج شعف درونی و وجودی ام را در سالروز تولد زیبایی هایت درقالب واژه ها و کلمات بیاروم ، چیزی جز سکوت و آرامش پرسه در خیال نازنینت ، نیافتم و در تامل آرامش و شعف داشتنت ساعتها به آسمانهای مرور خاطرات و  در پهنای شادی خیالم پرگشودم ...
و خواستم متنی بنویسم در زادروز پای به عالم خاکی گذاردنت  و نیافتم تمرکزی که بتوانم برایت بنویسم و مدام مرور کردم نوشته ی سال قبلم را که برایم شیرین بود و دلنشین ، و حجم احساس درونم را قشنگ به تصویر می کشید و بازم هم مرورش می کنم و دوباره برایت با اندکی ویرایش همان را می نویسم ، از اعماق وجودم که دوستت دارم هایم اینبار از سر ذوقی زاید الوصف است و با طعم غربتی دیرین ...

 

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،
شتاب تپیدن قلبم ، رو به فزونی یافت...
امروز ثانیه های عمرم نیز، نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق ، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم  ... 
دستانم تشنه دستان تو، شانه هایم تکیه گاه خستگی هایت...
به پاکی چشمانت قسم تا ابد با تو می مانم... بی آنکه دغدغه فردا را داشته باشم... چون می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت...
در روز زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت می کنم...
و با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم...
ای مهربانم ، آغاز بودنت مبارک...
ای بهترین ... دنیام کوچک و ساده بود و با آمدنت وسعتش بخشیدی و سالهاست دنیای من شدی...
پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی...
تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو ست  ...
تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست ...

و بارها ، گفته ام ، برایم از همه فرشته های آسمانی و بهشتی  نیز برتر و والاتری...

هنوز هم همان ساحل آرام وجودم هستی که موج غمهای بی امانم ، سر بر شانه های سکوی نگاه مهربانت می ساید...

و هنوز هم شیرین تر از بوسه های آن مادر خوبی که ، لبهای زخمی ام را هر لحظه نوازش می دهی ...

به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ...
تمام وجودم را در قلبم...
قلبم را در چشمانم...
چشمانم را در زبانم خلاصه می کنم...
و با زبان قاصرم ، شکفتن گل زیبای وجودت را تبریک می گویم...
روز میلاد تو، روز صدور شناسنامه عشق من  است...
عشق من...
به خاطر همه آرامشی که از بودن در کنار تو دارم ، خدا را شکر می گویم ...
به پاس تمام خوبیهایت، بهترینها را برایت آرزو می کنم...
وجود تو هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست...
و هدیه من به تو ، قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد...
عاشقانه و صادقانه دوستت دارم...
تمام دارایی من قلبی است که در سینه دارم و برای تو می تپد ...آن را هم که سالهاست به تو  تقدیم  کرده ام ...

عکس تولدت مبارک , عکس تبریک تولد , عکس تولد متحرک , دانلود عکس تبریک تولد

 

حالا اینجا کلیک کن...

و اینجا...

 




قرار دلم این نبود که گامهای خسته ی وجودم را تنها در کنار جاری آفتاب راهی کنی !

دلتنگی روی دلتنگی و حسرت به روی حسرت !
و چشمان نازنینی که تا انتهای جاده ی دلتنگی ، قرارم را خواهد برد!

و آن قرار دلتنگی که سایه های گرم و آفتابی اش ، سینه ام را آرام می کند!

دستهایی تنها ، شرح قصه ی دلتنگی خود را بر بالهای بی رمق آن کبوترهایی مشق می کنند که تار و مار آسمان غم گرفته خواهند شد!

 

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]