خسته ام   ...

خسته ، چونان نسیمی که غروب را به انتظار نشسته ...

خسته ،به سردی افق غبار گرفته ی صبحی پر از آه...

خسته ، رنجور و پر از آه ...

دوباره دلتنگی ...

دوباره اضطراب سینه ای که ، دستان عاطفه ات را کم دارد...

دوباره نگاههای افسرده ای که برق نگاهت را به تمنا می نشیند...

جاده هایی که به آغوشت منتهی نمی شود و سایه هایی که خنکای مهربانیت را لمس نخواهد کرد...

خسته ام ...

خسته از سرازیری های این دشت ناهموار...

خسته از گردش ماه پرتلاطم شبهای دلتنگی به گرد زمزمه های سرد شب پره های بی پروا...

خسته از هیاهوی امواج خروشان دریای هجرانت که چله ی طوفانی می گیرند ، در اعماق اقیانوس دلتنگی...