سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،
شتاب تپیدن قلبم ، رو به فزونی یافت...
امروز ثانیه های عمرم نیز، نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم  ...
دستانم تشنه دستان تو، شانه هایم تکیه گاه خستگی هایت...
به پاکی چشمانت قسم تا ابد با تو می مانم... بی آنکه دغدغه فردا را داشته باشم... چون می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت...
در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت می کنم...
و با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم...
آغاز بودنت مبارک...
ای بهترین ... چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی...
پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی...
تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو ست  ...
تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست ...

و بارها ، گفته ام ، برایم از همه فرشته های آسمانی و بهشتی  نیز برتر و والاتری...

هنوز هم همان ساحل آرام وجود هستی که موج غمهای بی امانم ، سر بر شانه های سکوی نگاه مهربانت می ساید...

و هنوز هم شیرین تر از بوسه های آن مادر خوبی که ، لبهای زخمی ام را هر لحظه نوازش می دهی ...

به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ...
تمام وجودم را در قلبم...
قلبم را در چشمانم...
چشمانم را در زبانم خلاصه می کنم...
و با زبان قاصرم ، شکفتن گل زیبای وجودت را تبریک می گویم...
روز میلاد تو، روز صدور شناسنامه عشق من  است...
عشق من...
به خاطر همه آرامشی که از بودن در کنار تو دارم ، خدا را شکر می گویم ...
به پاس تمام خوبیهایت، بهترینها را برایت آرزو می کنم...
وجود تو هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست...
و هدیه من به تو ، قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد...
عاشقانه و صادقانه دوستت دارم...
تمام دارایی من قلبی است که در سینه دارم و برای تو می تپد ...آن را هم به تو تقدیم می کنم...

عکس تولدت مبارک , عکس تبریک تولد , عکس تولد متحرک , دانلود عکس تبریک تولد


حالا اینجا کلیک کن...


نظر
کاش می دانستم ، در کنار کدام  عمود ، آب از دست سقا می گیری ...
تا عمود وجودم را در برابر قامت رعنایت ، خم کنم ...
ای صاحب لوای اربعین...
کاش می دانستم ، پای کدام عمود ، دست به سینه می ایستی و زیر لبهای نازنینت ، زمزمه می کنی :
السلام علیک یا جدی العطشان...

نظر

کما تعلمون، لأن کل مفتون المؤتمر العظمی؟

کل لون واحد...

وصلنا جمیعا إلى أن یکون لون واحد...

سوف أقضی الثقیلة، ونأمل بلدک لمقابلتک ...

وسوف یکون قریبا رقیقة و ...

ولکن الفقرة إیمانی إذا کان أی شیء، والبعض الآخر لا شیء یمکن أن یضعفه...

أعتقد عندما اشتقت لک أمر غریب...

عندما أرى کنت غریبة فی الهواء...

عندما جذب غریب..

أنا سعید أن الأمور على خلاف ذلک بعیدا عن الحزن ...

کان لی  فراقک الخاص بک...


نظر

الناس ، عبید الدنیا...

آری ، ما انسانها ، بندگان مطیع و رام دنیا هستیم ...

دنیا : همه ی آن دلبستگی ها ، تعلق ها ، محدودیتها و شرایط خاصی است که ما را در بند و حصاری عظیم فراگرفته و خود را پای بند آن کرده ایم.

مطیع و فرمانبردار بی چون و چرای  اوامر این دنیا شده ایم.

بدتر از آن انسانهایی که از عبادت محض(بندگی) در محضر این دنیای فانی و قیود وسیعش ، کسب فیض و احصاء شیرینی و لذت می کنند!

چشم باز کنیم ، خواهیم یافت که آنچنان در کندوی عسل خودساخته ی این دنیا ، غوطه وریم ، که غیر از این  قیود موجود ، لذتی فراتر برایمان قابل تصور نیست...

و حال آنکه ، لازمه لذت بردن ، چیزی جز حب و علقه و عشق نیست ، پس ، لذت بردن از قیود و دلبستگی های این دنیا ، لازمه اش این است که عبدی عاشق و دلداده باشیم بر آنچه که لذت بخش است برایمان...!

و مهمتر از همه آنکه ، گاه لذتهایی از این بندگی عاشقانه ، آنچنان فراگیرمان می شود که چشمانمان را کور ، دست و بالمان را بسته و پایمان را لنگ می کند ...

مسیر عبدعاشق در این دنیای گاهی به یک باریکه ای متصل می شود که غیر از این راه راهی نمی شناسد و آن را صراط مستقیم می پندارد و عدول لحظه ای از آن را طرفه العین عدول از بندگی حق می پندارد...

و غافل از اینکه ، وقتی می شود به ساده ترین قیود این دنیای فانی ، عشق ورزید و دلداده و شیدایی کرد ، قیود دیگرش را هم می شود در پهنه ی این دل شیدایی جای داد ، ...

وقتی می شود عبد بی چون و چرای این دنیا شد ، حال این دنیا امر به سرسپردگی به یسارش کند یا به یمینش ، چه فرقی می کند ، سرنهادن به امر این مولا ، یمین و یسار نمی شناسد...!!!

و قطعا ، این دنیا ، اگر چنین سرسپرده ای داشته باشد ، و آن سر سپرده ، عشقی فراتر از قیود و شروطش ، به دل راه دهد ، همین دنیا می شود مسلخ آن عشق...

و قطعا ، عشق های در مرتبت پایین تر را باید قربانی، بندگی های فرا تر کنی ، تا بندگی ات را به اثبات رسانی...

و راز بندگی حق ، به مسلخ بردن همه عشق های دنیوی است در این دنیای فانی...که اگر به مسلخ بردی همه تعلقاتت را و به پای بندگی حق افکندی همه ی دار و ندارت را ، آنوقت ، بندگی این دنیا را قربانی بندگی حضرت حق خواهی کرد...

و کلام آخر اینکه :

همیشه در مسلخ عشق ، آن چیزی که قربانی می شود ، همه ی تعلقات و خواسته های دلی است که می خواهد ، ماندگاری و عشق و دلدادگی خود را به اثبات برساند ...


نظر

اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری

برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد

و برای گوشهایت صدا،

برای نفسهایت گلو خواهم شد

و در رگهایت از خون خود خواهم دمید

مرا تنها مگذار...

خانه ای خواهم ساخت برایت

از استخوانهایم برایش ستون،

و از پوستم برایش سقفی،

قلبم را با برق شکاف میان سینه هایت میشکافم

و از گرمی خون رگهایم،

برای شبهای تاریک تنهاییت

آتشی می افروزم

و تا همیشه در کنارت میسوزم

در عوض فقط از تو میخواهم

گونه هایم را پاک کنی...

بچه تر که بودم ، چندماهی نزد یه پیرمرد عارفی می رفتم ، که بالای طاقچه اتاقش همیشه چند میوه (( به )) می گذاشت و اتاق خلوتش بوی (( به )) می داد ، عارف بود ، شاعر و دلسوخته و اهل اخلاق هم بود ، می گفتند صوفی مسلک است ... من که به مسلکش کار نداشتم ، راه و رسم عرفان را می خواستم از او یاد بگیرم ولی ظرفیتش را نداشتم و شاید توفیقش را ... چندماهی که گذشت و هفته ای دوسه بار به منزلش می رفتم برای کسب تجربه و علم و عرفان و اخلاق، عمرش را داد به شما...

وقتی از عشق و دلدادگی می گفت...

اشک را گوشه چشمانش می دیدم ، که سعی می کرد ، از من پنهان کند...

و وقتی اشک امانش را می برید و پنهان کردن اشک و گریه دیگر برایش مقدور نبود ...

می خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

آن روزها ، برایم ، مفهوم عشق شیرین و دلنشین بود ، تعجبم از این بود ، که شیرینی و دلنشینی نمی تواند درد آور باشد...

ولی می شود حس کرد ، از درد هم بالاتر است...

ولی این درد عجیب شیرین است...

به شیرینی مرگ...

بی عشق ، دنیا تیره و تار است...

بی عشق ، زندگی معنا ندارد ، وبال گردن است...

بی عشق ، آسمان هم  آرامش نمی آورد...

بی عشق ، روزگار سخت است برای جان کندن ...

خدا به خیر کند...


نظر

اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری

برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد

و برای گوشهایت صدا،

برای نفسهایت گلو خواهم شد

و در رگهایت از خون خود خواهم دمید

مرا تنها مگذار...

خانه ای خواهم ساخت برایت

از استخوانهایم برایش ستون،

و از پوستم برایش سقفی،

قلبم را با برق شکاف میان چشمانت میشکافم

و از گرمی خون رگهایم،

برای شبهای تاریک تنهاییت

آتشی می افروزم

و تا همیشه در کنارت می سوزم

در عوض فقط از تو می خواهم

گونه هایم را پاک کنی...

بچه تر که بودم ، چندماهی نزد یه پیرمرد عارفی می رفتم ، که بالای طاقچه اتاقش همیشه چند میوه (( به )) می گذاشت و اتاق خلوتش بوی (( به )) می داد ، عارف بود ، شاعر و دلسوخته و اهل اخلاق هم بود ، می گفتند صوفی مسلک است ... من که به مسلکش کار نداشتم ، راه و رسم عرفان را می خواستم از او یاد بگیرم ولی ظرفیتش را نداشتم و شاید توفیقش را ... چندماهی که گذشت و هفته ای دوسه بار به منزلش می رفتم برای کسب تجربه و علم و عرفان و اخلاق، عمرش را داد به شما...

وقتی از عشق و دلدادگی می گفت...

اشک را گوشه چشمانش می دیدم ، که سعی می کرد ، از من پنهان کند...

و وقتی اشک امانش را می برید و پنهان کردن اشک و گریه دیگر برایش مقدور نبود ...

می خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

آن روزها ، برایم ، مفهوم عشق شیرین و دلنشین بود ، تعجبم از این بود ، که شیرینی و دلنشینی نمی تواند درد آور باشد...

ولی می شود حس کرد ، از درد هم بالاتر است...

ولی این درد عجیب شیرین است...

به شیرینی مرگ...

بی عشق ، دنیا تیره و تار است...

بی عشق ، زندگی معنا ندارد ، وبال گردن است...

بی عشق ، آسمان هم  آرامش نمی آورد...

بی عشق ، روزگار سخت است برای جان کندن ...

خدا به خیر کند...


نظر


نگـــــــران نباش، " حــــال مـــن خـــــــوب اســت "
دیگر آنقـــدر  ضعیف نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم...!
آمـوختــه ام،
که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش "زندگیست"
آمــوختــه ام،
که دلم برای " بودنم " تنگ نشــــود...
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب

...

گاهی دلم از  بودن می گیرد
می خواهم کودک باشم...
پسر بچه ای که ...به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد...
و آسوده اشک می ریزد...
مردکه باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...
و صدای شکستن و خرد شدنت را آنچنان مخفی بداری که به گوش احد الناسی نرسد...

اما ;

روزی که برگهای پاییزی سر ناسازگاری با شاخه های خمیده درختان نارون را داشتند را یادت هست؟

ابرهای رنگ باخته ای  سر بر شانه ی آسمان مهربانی گذاشتند  در کنار سهرابی که این چنین می گفت:

به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند...
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
...

به خاطر سهراب هم که شده ، ... آب های گل آلود را از کبوتران دل شکسته پنهان می کنم ...
بالهای زخمی شان ، را آهسته باز می کنم ، شاید پرواز از یادشان نرفته باشد...






نظر

باید بروم ...

اما نمی دانم کجا...

اینجا ، بوی غربت می دهد ، بوی هق هق داغی که بر قلبی مجروح نشسته...

اینجا ، چشمها را شعله ی غصه ای تلخ و جانکاه فرا گرفته ...

اینجا ، قله های درد سر به فلک کشیده و آه از نهاد سینه هایی سوخته سرکشیده...

اینجا اما میهمانی اشک به راه افتاده و چشمانی گریان ، تاب ماندن در حدقه ندارند...

اینجا ، صدای ناله می آید و ضجه ...

اینجا ، رهگذران هم متحیر از گریه های بی اراده و اشکهای روانند...

و در حجم حیرت و درد ، باور سنگدلی آن آسمان آبی همیشه مهربان ، سخت تر است ... آسمانی که با کور سوی ستاره ای لبخند به لب می نشاند و با بی قراری ابری، آغوش می گشود...

اینجا ، دستی لرزان است ، بلند شده به سمت وسعت بی کران مهربانی آن نسیمی که قرار بود ، آرامش بیاورد ...

نایی برای گریه و اشک هم نمانده ، چه برسد به فریاد...

چشمانی که تیره می شود از بی تابی و حنجره ای که کم می آورد در فریاد ...

بغضی به سنگینی بودن...مرهمی می خواهد از جنس رفتن...

بغضی که راه گریه را هم گرفته ... بغضی که مسیر فریاد را هم سد کرده ...

این درد را به کجا باید برد...

تجربه این درد سنگین ، تلخ ترین و سهمگین ترین تجربه ای است که روزگار می خواهد بچشاند...

و باید بروم...

اما نمی دانم کجا...