نگـــــــران نباش، " حــــال مـــن خـــــــوب اســت "
دیگر آنقـــدر  ضعیف نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم...!
آمـوختــه ام،
که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش "زندگیست"
آمــوختــه ام،
که دلم برای " بودنم " تنگ نشــــود...
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب

...

گاهی دلم از  بودن می گیرد
می خواهم کودک باشم...
پسر بچه ای که ...به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد...
و آسوده اشک می ریزد...
مردکه باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...
و صدای شکستن و خرد شدنت را آنچنان مخفی بداری که به گوش احد الناسی نرسد...

اما ;

روزی که برگهای پاییزی سر ناسازگاری با شاخه های خمیده درختان نارون را داشتند را یادت هست؟

ابرهای رنگ باخته ای  سر بر شانه ی آسمان مهربانی گذاشتند  در کنار سهرابی که این چنین می گفت:

به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند...
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
...

به خاطر سهراب هم که شده ، ... آب های گل آلود را از کبوتران دل شکسته پنهان می کنم ...
بالهای زخمی شان ، را آهسته باز می کنم ، شاید پرواز از یادشان نرفته باشد...