غبار سیاه دلتنگی ، نه نایی برای دیدگان حسرت کشیده باقی می گذارد ، نه تابی برای نفس های به شماره افتاده که در این لحظه های سرد و تاریک ، تنها گرمی بخش جریان هق هق خاموش سینه ای ، آه برخواسته از بغض های سنگینی است که مهر سکوت بر قامت نهاده و سوز درون را معنایی دوباره بخشیده اند...

چشمانی که بسته تر از همیشه  فرصتی برای دیدن ندارد و جاده ای که مرد سفر می خواست و پای پر آبله از قد قامت عشق...

چشم نمی خواستم که نبیند ...

نگاهی که سالهاست در حسرت آشنایی کوی دوست می سوزد ، نگاهی که جلوه های عظمت معشوق را هم لایق نبود ، نگاهی که به جز ردی از خاکستر مدفون یک دنیا احساس و عطوفت چیزی حاصلش نشد...

نگاهی که هنوز بر در مانده ، بر ره مانده ، بر سجاده ی بی فروغ عبور مانده که ترتبتش بوی غبار دلتنگی می دهد و تسبیحش شوق چرخیدن در هوای یار ندارد...

چشم نمی خواستم که نبیند...

نگاهی که در اسارت لحظه هایش خون دل می گرید و غروب دلتنگی هایش ، بوی کویر غرور و خودخواهی گرفته ، نگاهی که سایبانش چتری از غفلت است و مرهم بی تابی هایش بوسه های ابری از جهالت...

نگاهی که اوج وجودش خاک غربت است و غبار برخواسته از گامهای ابلیس درون ...

نگاهی به سیاهی قلبی مقهور ...

نگاهی به کوتاهی سایه دیوار ظهر آفتابی ولی بی سرپناه...!

و این چشم ، نشانی کوی دوست را پیدا نخواهد کرد...

 و شاید دلی که تاب و تحمل خودش را هم ندارد ، گله مند این نگاه غبار گرفته است...

و کاری باید کرد کارستان...

تا این دل آرام گیرد...

تا این آتش درون بیش از این نسوزاند...

و خاکستر نکند...

که شاید این روزها باد صبا هوای رفتن دارد ...

که ای صبا ...

ره رفتن به کوی دوست ندانم ...

تو می روی به سلامت...

سلام مابرسانی...

و شاید تنها نغمه ای که لحظه ها را با خنکایی که از سوی کوی دوست می وزد ، آرام می کند ، نغمه آن نفس قدسی بی ادعاست که باید به گوش جان سپرد و با او زمزمه کرد:

أللهم إنی أسئلک أن تجعل ...