و در صبحی دل انگیر و در پهنه ی بی انصاف  نگاه کویر روزگارانی به وسعت حسرت های رنگ باخته ، در پشت پلک های خمار سرنوشت و در زیر سایه ی ابرهایی که بغض امانش را بریده و نرم نرمک ، آهنگ گریستن دارند ، شاپرکی ، دست به گردن شاخه ی قد خمیده ی تک درخت باغچه ی سرد و گرم چشیده روزگار ، انداخته و ساز نفس هایش را می خواهد با نفس های به شماره افتاده شکوفه های بی رمق بهاری این تک درخت غبار گرفته کوک کند!


و شاید هق هق خاموش نفس های این شاپرک حیرت زده است که جانی دوباره در آوند های خاک گرفته شاخه های این تک درخت دشت بی نوا می دمد و سرد و گرم روزگاران را برای لحظاتی هم شده ، از خاطرش می زداید.

و آن شاخه ی قد خمیده ای که سر فرود می آورد در پای سجاده ی مهربانی و بزرگواری آن شاپرک دلخسته ای که هنوز سوز سرمای زمستانی غبار آلود را در وجودش حس می کند.

سرفرود می آورد ، تا با بوسه ای بر زخمهای بال رنجورش ، مرهمی بگذارد بر برگهای رنگ باخته ی شاخساران بی رمق خود و شاید نسیمی بوزد تا خنکای دوباره بهار را تجربه ای تازه کند.

و تنها گرمی آغوش مهربانی آن شاپرک است که دستان بی نوای شاخساران خشکیده از آه و حسرت آن شاخه های قد خمیده را برای تمنا جانی دوباره می بخشد و لبهای زخمی بی توانش را رمقی به وسعت بوسه های مهربانی هدیه می دهد.

و در این میانه ، آهی سوزان و بغضی سنگین ، شرمسار اززلال  مهربانی و بزرگواری دستان پرمهر و عاشقانه ی آن شاپرک معصوم ، فرصتی برای خودنمایی نخواهد یافت و آتش سوزان این آه همچنان به زیر خاکستر حقیقت این روزگار جا خوش خواهد کرد.

و چه زود به تنگ آمد ، تاب صبحگاهان و بریده شد نفس کوهساران و به سرآمد فرصت مستی و دلبری و بغض آسمان هم هنوز نرم نرمک همراهی می کند برای باز نشدن تا شاید نسیمی دوباره و روزنه ای از نور همچنان ، پلک های خسته ی شکوفه های آن شاخساران قد خمیده را نوازشی دوباره کند.

و در آن سوی طپش های به شماره افتاده ی قلبی رنجور ، هیاهو و هیمنه ی ریزش کوهسارانی عظیم  بلند است که حجم سنگهای ناجوانمردانه اش ، بی مهابا و بی رحم و در اوج نا امیدی ، بر سر آن تک درختی که نای بودنی برایش نمانده است ، خواهد ریخت ، و در زیر خروارها سنگ بی مروت سرنوشت ، مدفونش خواهد کرد.

و آن تک درخت قد خمیده و سرد و گرم روزگار چشیده ، تنها به امید یک روزنه ای نورانی ، اشکهای سردش را در پشت پلکهای سربه مهرش پنهان می دارد ، و آن یک روزنه ، چتری از مهربانی و رحمت آن یار همیشگی است که شاید در پهنای ناجوانمردانه این روزگاران ، گشوده شود و خرد شدن شاخه هایش در زیر این خروارها سنگ نامروت را به تاخیر اندازد.


و شاید نیمه های شب و شاید هم سحرگاهانی به قامت یک سجاده ی بی ریا ، باران اشک است که ریشه های بی رمق این تک درخت قامت خمیده را جانی دوباره بخشد و باز هم چون همیشه ، دستان پرتمنای این شاخه های قد خمیده ، در پس آن صبح دل انگیز ، به سمت آسمان بی انتهای مهربانیها بلند است ...