از حال دلم غافل شده ام

ساعت هایم میگذرند

اما من

تنها به گفتن خدایا شکرت بسنده می کنم

نکند روحم درگیر دنیا شده است..؟

می شود دوباره اشک هایم را به من باز گردانی

همان خلوت هایم را...

خــــــــدایا

مرا ببخش که از حال دلـــــــــم غافل شده ام...

این بار جور دیگری مرا دریاب...

 دلم برای یک دم غروب تنها با تو بودن تنگ است ، بسیار تنگ...

آن زمان که خورشید کم کم از آسمان به زیر می آید

و شب شروع میشود...

شب را دوست دارم

بسیار و بسیار...

شب مرا یاد تو می اندازند!

شب تجلی ستار العیوبی توست

آنسان که فارغ از گناهان بیشمارم

بر سر سجاده ی دل

دورکعتی نماز قرب می خوانم

تا مرا ببینی

و تا سپیده صبح برایت راز می گویم...

تمام حرف ها

تمام دردها

تمام ناگفتنی هایم را ...

و تو ساده و صمیمی

بر سر سفره ی ناچیز دلم می نشینی

و در هنگامه رفتنم

برایم قدری آرامش

و مقداری توکل

از عرش کبریای خود به سوغات می آوری

و من بی قرار غروبی دیگر و شبی دیگر که با تو سحر شود

در هیاهوی روز و روزمره هایم گم میشوم...