سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

یکی داد زد ، خـزان در راه اسـت …

ساده بگویم ، پـاییــز ســـرد و بی رحـــم نیست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !

ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جـــان می ستاند...

و قطــره قطــره می گـریاند …

 

پـــــاییز ســـرد نیست ، نـــــامهربــــان است …

بی رحـــــم نیست ، عشق را نمی شنــــاسد …

جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “دلتنگی”...

 

وقتی دل بــــرای پـاییـــــــز خـــودش تنگ می شود!

آرزو می کند ، کاش اشکی بــــود و این دل را میشست... مثل باران در آستانه زمستان!

روزهای آغازین پاییز که از راه می رسد ،  آسمـــــان دل،هوای ابری بودن دارد!

غافل از آنکه، پــاییـــز هـــم بـــرای آمدنش استخـــاره می کند...!

 

شاپرکی که سایه به سایه ابرهای پاییزی قدم برمی داشت ، در زمزمه های تلخش ، نجوایی عجیب داشت ، و دائم تکرار می کرد ، که : تنهـــــایی نـــــام دیگــــر پــــاییز است! هــــرچه عمیق تـــر...بــــرگ ریــــزان خــــاطراتش بیشتــــر...