یکی داد زد ، خـزان در راه اسـت …
ساده بگویم ، پـاییــز ســـرد و بی رحـــم نیست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !
ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جـــان می ستاند...
و قطــره قطــره می گـریاند …
پـــــاییز ســـرد نیست ، نـــــامهربــــان است …
بی رحـــــم نیست ، عشق را نمی شنــــاسد …
جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “دلتنگی”...
وقتی دل بــــرای پـاییـــــــز خـــودش تنگ می شود!
آرزو می کند ، کاش اشکی بــــود و این دل را میشست... مثل باران در آستانه زمستان!
روزهای آغازین پاییز که از راه می رسد ، آسمـــــان دل،هوای ابری بودن دارد!
غافل از آنکه، پــاییـــز هـــم بـــرای آمدنش استخـــاره می کند...!
شاپرکی که سایه به سایه ابرهای پاییزی قدم برمی داشت ، در زمزمه های تلخش ، نجوایی عجیب داشت ، و دائم تکرار می کرد ، که : تنهـــــایی نـــــام دیگــــر پــــاییز است! هــــرچه عمیق تـــر...بــــرگ ریــــزان خــــاطراتش بیشتــــر...